سنگسار










نرسيده به چهار راه اصلي شهر‌، كنار زمين مخروبه‌ی پر آشغال‌، مغازه‌يي قرار داشت كه چند روز بود كه كركره‌ی آن را پايين كشيده و وروي آن با رنگ روغن قرمز  ـ با خط درشت ـ  نوشته بودند‌:
«به علت گرانفروشي تعطيل شد‌».
پاي مغازه‌، زني با چادر سياه ـ كه فقط يك جفت چشم از آن بيرون بود ـ در گوشه‌يي مچاله شده و با عبور عابران از پياده رو‌، دستش را به طرف آنان دراز مي‌كرد‌.
در كنار زن‌، دختركي دو تا سه ساله با موهاي ژوليده‌، در ميان خاك و خُل مي‌لوليد و باقيمانده‌ی يك تكه بسكويت خشك را ميك مي‌زد‌.
يك دوجين مگس ريز با يك خرمگس سمج‌، دور لب و لوچه‌ی خيس او مدام در طواف بودند‌. كنار دخترك  چند سكه‌ی كوچك روي زمين ولو بود‌.
زن با هر صداي پا‌، در چادر ضخيم رنگ و رو رفته‌ی خود جابجا ميشد و با التماس مي‌گفت‌:
ـ امام زمان نگهدارتان‌... كمك كنين‌، به من ضعيفه‌، برداران كمك كنين‌.... چيزي به من مستحق بدين‌...
رهگذارا اغلب بي‌اعتنا مي‌گذشتند‌. بعضي‌ها ـ  از روي كنجكاوي ـ درنگ مي‌كردند‌؛ تعدادی انگشت شمار سكه‌يي را به سوي او پرتاب مي‌نمودند‌.
از پايين خيابان بوي كباب تازه مي‌آمد و قاطي دود اگزوز ماشين‌ها مي‌شد.



خيابان چنان شلوغ بود كه صداي زن در قيل و قال گوشخراش اتومبيل‌ها و ترافيك چهارراه گم مي‌شد‌.
دخترك داشت لاي خاكروبه‌ها دنبال چيزي مي‌گشت‌.
مردی چاق با موهاي جو گندمي و غبغب آويزان‌، از اتوبوس شركت  واحد پياده شد. دو نان سنگك درشت در دستش بود‌، نرسيده به مغازه بسته‌، با ديدن زن و كودك همراهش‌، راه خود  را كج كرد و از طرف ديگر رفت‌.
دخترك با شنيدن بوي نان تازه توجه‌اش جلب شد و در حالي كه با انگشت به سمت مرد اشاره ميكرد‌، بي‌اختيار زير گريه زد‌. هر چه مرد دورتر مي‌شد‌، گريه‌هاي او  شدت بيشتري مي‌يافت‌.

زن كه ته دل خودش نيز ضعف مي‌رفت‌، دختر بچه را بغل گرفت‌؛ نوازش كرد‌؛ آنگاه سكه‌ی كوچكي را از زمين برداشت و كف دست او گذاشت و گريه‌اش را قطع كرد‌.
روشن شدن چراغهاي رنگي سر چهارراه و نئون‌هاي سر در مغازه‌ها خبر از پايان روز ميداد‌. سر زن داشت از شدت گرسنگي گيج مي‌رفت‌. خيلي  دير شده بود. بايد برمي‌گشت‌.
تعدادي از سكه‌ها را از روي زمين جمع كرده‌، در گوشه‌ی چادرش گره زد‌. نيم خيز شد تا حركتي به پاهاي خواب  رفته‌اش بدهد‌.
فلاشر هاي نارنجي يك اتومبيل لحظه به لحظه به او نزديكتر مي‌شد‌. احساس نگراني كرد‌.
 نيسان پاترول گشت كميته درحال عبورازچهارراه‌، متوجه او شده و حال داشت به سمتش ميآمد‌. با رسيدن به موازات مغازه محكم روي ترمز زد‌؛ درهاي آن از چهارسو باز شد و چهار پاسدار گشت امر به معروف‌! و نهي از منكر‌!  از آن پايين پريدند‌. پشت سر آنها پيكان سفيد رنگ حامل زنان پاسدار كميته نيز از راه رسيد‌.
 ...
زن با هراس از جا بلند شد‌.دخترك خود را لاي چادر او قايم كرد‌.
پاسدار نصرتي با گوشه‌ی پوتين ضربه‌ی محكمي به بقچه‌ی زن كوبيد و آن را به گوشه‌يي پرتاب كرد‌. سپس با عصبانيت سر او داد كشيد‌:
ـ زنيكه‌ی ولگرد‌!  اين وقت شب اينجا چكار ميكني‌؟!... هان‌؟
صداي خفيفي شبيه آه از گلوي زن خارج شد‌. رنگش آشكارا برگشته بود و تمام بدنش ميلرزيد‌.
ـ مفسده جويي ديده بوديم‌، ولي اينجوري‌ش‌رو نه‌، داره علني توي خيابون‌... استغفرو ا... امت حزب الله...  اين يكي رو دیگه نمي تونه تحمل كنه‌...
يكي از زنان پاسدار كه فقط دماغ درشتش از لاي مقنعه‌ی سورمه‌يي پيدا بود‌، با اخم و تخم از پيكان سفيد رنگ پياده شد و سيلي محكمي‌، بدون مقدمه بر بناگوش زن نواخت
ـ سليطه‌! اينجا چه ميكني‌؟ از كجا فرار كردي‌؟... از شوهرت اجازه گرفتي‌؟
پاسداري كه تا اين لحظه مشغول جمع آوري سکه‌های باقیمانده و ريختن آن به جيب مبارك بود‌، براي خوش خدمتي جلو دويد‌.
ـ ما رو باش كه از صبح علي الطلوع دنبال موارد منكراتي توي اتوبوس‌ها و بشقاب آنتن‌هاي ماهواره‌يي پشت بوم‌ها مي‌گرديم‌، اين يكي علني تابلوي فسق و فجور رو پيشوني‌ش كوبيده و داره تبليغم مي‌كنه‌، معلومه با نظام سر عناد داره‌... بدين همين جا خودم جمجمه شو زير پوتين‌هام له كنم‌... ثواب داره‌... كثافت‌!
زن چادري با چشمان هراسان و اشك‌آلود‌، پاسداران را نگاه مي‌كرد و سر در‌نمي‌آورد‌. بغض سنگيني در چهره‌ی دخترك در آستانه‌ی تركيدن بود‌.
يكي از زنان پاسدار جلو آمد. حال چشم در چشم زن چادری بود.
ـ مرده شور هيكلت رو ببره‌! زن به اين جواني و گدايي‌!!؟‌... باور نمي‌كنم‌، كاسه‌يي زير نيم كاسه‌س‌، من شمارو  مي‌شناسم‌... برادر نصرتي‌! برادرا‌! امت حزب‌الله!... غيرتتون كجاس‌؟ از دست رفت اسلام‌...
گوش يكي از پاسداران با شنيدن اين كلمات سرخ شد‌، بسرعت دست برد و گلنگدن يوزي را كشيد‌:
ـ برادر نصرتي‌! اين لكاته رو چيكاركنم‌؟
پاسدار نصرتي كه كلت بسته بود و شكم تنومندش بزحمت در فانسقه جاي ميگرفت‌، نگاهی حقيرانه به زن انداخت و با  بي‌اعتنايي ريشش را خاراند‌.
ـ حكمش معلومه توي احكام قضا هم اومده‌... ولي خوبه قبل از اجراي حكم ببريم حاج آقا صالحي هم يه نگاهي بكننن  موارد اينجوري رو گفته‌،  شخصا به خودش ارجاع بديم‌.
با گفتن اين جمله‌، زنان پاسدار در يك چشم به هم زدن‌، زن چادری را به زير مشت و لگد گرفته‌، داخل ماشين انداختند.‌.چادر زن در اثر در این گیرودار مقداری  پاره شد‌.
 يكي از پاسداران‌، دختر بچه را به زور از مادرش جدا كرده به داخل نيسان پاترول كشانيد‌، سپس مشت محكمي روي سر او فرود آورد‌، بعد از این‌که گريه‌ی درد آلود كودك بلند شد‌، با لحنی دريده‌ به او سركوفت زد‌:
ـ صدا تو ببر‌، نمك بحروم‌! تو هم بزرگ بشي مثل مادرت مي‌شي‌، اگه دفعه‌ی ديگه نق بزني‌، زبونتو بيرون  مي‌كشم‌...
...  و ماشين‌ها حركت كردند.



حاج آقا صالحي‌، تازه از خوردن شام چرب و مفصلي فارغ  شده بود‌، پس از آن‌که نعلبكي چاي داغ و غليظ را سركشيد‌‌، عمامه‌اش را روس سر راست كرد‌‌، تسبيحش را به دست گرفت‌؛ سينه صاف كنان‌، بلند گفت‌:
ـ بياريدش‌! كه وقت ندارم‌.
پاسداران، زن بي رمق را به داخل اطاق هل دادند‌، او روي دو زانويش بر  قالي اطاق سقوط كرد‌.
حاج آقا در حالي كه پشت به زن كرده بود‌، از داخل آينه‌ی كوچك روي ميز او را برانداز كرد‌، آنگاه بر سرش تشر زد‌:
ـ ضعيفه‌! با نَفَسِ آلوده تازه دو قورت و نيمت هم باقيه‌؟ از شارع مبين شرم نمي كني. تو بايد آرزو ميكردي زمين دهان باز مي‌كردو تو رو مي‌بلعيد‌... استغفرالله...
ـ حاج آقا دستم به دامنت‌، به پنج تن آل عبا  قسم من بي‌گناهم‌، خودم به جهنم‌! بچه مو نجات بدين‌... آخه اون چه گناهي كرده‌؟ همسايه‌ها شاهدن شوهرم مريضه‌، خودم با گدايي شكم تنها بچه مو سير ميكنم‌، توي محله همه منو مي‌شناسن‌.
آخوند صالحي روي صندلي چرخ دار افتاد و آروغ غليظي زد‌. بوي تند و تهوع‌آور سير خام در فضاي اطاق پيچيد.
ـ اهه‌! اينو باش‌، ضعيفه‌! مگه با خر طرفي‌؟‌... چند لحظه سكوت كرد‌، سپس سرش را جلو آورد‌:
ـ نجاتت فقط يه شرط داره‌... ووقيحانه خنديد‌.
زن كه تا اين لحظه آرام بود‌، بشدت برافروخته شد و از كوه در رفت‌:
ـ الهي به تير غيب گرفتار بشي شيخك پليد‌! فقط زور شما به زن ميرسه‌، تف‌! به اين شريعتي كه تو مدافعش هستي‌... متعاقب آن به صورت آخوند تف كرد‌.
خون به چشمان آخونددويد‌. مانند حيواني درنده  نعره كشيد و تسبيحش را با ضرب به صورت زن پرتاب كرد‌.پاسداران محافظ كه دم در منتظر بودند‌، مسلح به داخل ريختند و زن را در محاصره‌ی خود گرفتند‌.
آخوند صالحي ضربه‌ی هولناكي دريافت كرده بود و از فرط عصبانيت ريش‌هاي شاخه شاخه‌اش مي‌جنبيد‌، بد جوري به او برخورده بود‌. فكري ناگهاني به سرش زد و چشمانش به جايي خيره شد‌.
هنوز پاسداران در اطاق بودند‌. يك كاغذ چاپي آرم دار كميته از داخل كشوي ميز بيرون كشيد و با انگشتان مرتعش‌، چند كلمه در آن ياداشت كرد‌. بعد انتهاي آن را مهر و امضا زد و جويده جويده و غضبناك گفت‌:
ـ حكم حكم خداست‌، احدي نمي تونه اونو عوض كنه‌. ضعيفه معصيت كرده و زبونشم درازه‌. جلوي اين همه شاهد عادل‌، در روز روشن به روحانيت توهين مي‌كنه‌.... تقاضاي سنگسار‌! به اشد وجه! در حضور جمع كثير مؤمنين‌... و اشاره كرد كه پاسداران زن را ببرند‌.


...
از سر شب غلغله‌يي در كميته پيچيده بود و آمد و رفت زياد بود‌. در كريدور بازداشتگاه سر صداهاي عجييب و غريبي طنين مي‌انداخت‌. از داخل اطاق رئيس كميته‌، كسي به تلفن جواب مي‌داد‌:
ـ سام عليكم‌... نوكرتم‌... خودمم حاج مصطفي‌... مرحمت زياد‌... فردا صبح زود‌... آره آره‌... بگو همه‌ی برو وبچه‌ها رو با خودش بياره مي‌ريم مهموني‌... شكار خوبيه‌.... بسج منطقه‌ی هفت رو هم خبر بكنين‌، هيچكدوم از برادرا نبايد بي‌ثواب بمونن‌... همه رو بگين بيان كار مهمي داريم‌... محلشم همون محل قبلي‌... كنار ساختمون  خرابه‌... همون جايي كه شكار قبلي رو به تور زديم‌، يادته چه ضجه‌يي  ميزد‌... جون سگ داشت‌.... چي‌؟!‌... نه نياز نيس‌... اونجا پاره‌هاي آجر زياد پيدا ميشه‌... دست علي به همراهت‌!


  ...
باد لابلاي شاخه هاي خشك چنارهاي كهنسال ميپيچيد و صداي موحشي توليد مي‌كرد‌. اشباح چند ساختمان نيمه كاره‌ی حومه‌ی شهر در گرگ و ميش صبح‌، همراه با  هواي ابري پاييز‌، دل را در هراس و اندوه ناشناسي فرو مي‌برد.
اولين ماشین با چراغهاي روشن‌، كنار ساختمان  مخروبه ايستاد‌، بعد صداي خشك كلنگ بگوش رسيد‌. بوي نمناك خاك تازه تا چند متري به مشام مي‌رسيد‌. هوا كم كم روشن شد‌. تقريبا آن اطراف به محاصره‌ی خودروهاي سپاه و كميته در آمده بود‌.پوزخندي آميخته با يكنوع شيطنت و شهوت كشتن و دريدن انساني بي دفاع‌، در چشمان ناپاك و پر رذالت پاسداران  ديده ميشد‌. آنها با ولع خاصي پاره‌های آجر را بر مي‌داشتند و با قهقهه در دست سبك و سنگين کرده و در پي نوك تيز‌ترين آنها بودند‌.



ـ نبايد طوري زد كه با يك ضربه بميره‌، بايد زجر كش بشه‌.
ـ خوب نشون بگيري بردار‌!‌... زير چشمشو بزن‌!
ـ كي شروع ميشه‌؟ اوليش‌رو من بايد بزنم‌، ثواب داره‌.
ـ نه‌، من‌، مال من درست وسط پيشونيش ميخوره اون دفعه حاج آقا صالحي از ضرب شستم خيلي صفا كرد‌.


...
تا زن را بالاي چاله بياورند‌، حكم قرائت شده بود‌. آخوند صالحي هنوز توهين زن به خودش را فراموش نكرده بود‌، از اين رو با غيظ روي صندلي بالا رفت‌؛ تسبيحش را در دست چرخاند و زير لب چيزي خواند.
با اشاره‌ی ابروهاي او پاسداران و اوباش حزب اللهي نيم‌خيز شده‌،  هر يك قلوه سنگ يا پاره آجري از روي زمين قاپيدند‌.
طولي نكشيد زن را با خشونت تا سينه در چاله‌ی آماده داخل  كرده و اطراف او خاك ريختند‌. پاسدار نصرتي بدو رو خود را به آنجا رساند و با پوتين‌هاي درشتش خاك‌هاي اطراف او را محكم كوبيد و قهقهه زد‌:
ـ حالا ديگه نمي تونه در بره‌.
پوشش سفيدي كه سر زن را در آن پيچانده بودند‌، در باد به اهتزاز درميآمد و گاه گونه‌هاي استخواني او اززير آن نمايان  ميشد‌. پلك هايش را بسته بود و با خود چيزي مي‌گفت‌. به‌يكباره فرياد كشيد‌:
ـ نامردا‌! بيگناه گير آوردين‌؟
آخوند صالحي ديوانه وار شیهه كشيد‌:
ـ بزنيد‌!‌... بزنيد‌! اي اهل ديانت‌! رحم نكنين و گرنه اون دنيا بايد جواب بدين.
...
نخستين سنگ بر گونه‌ی زن فرود آمد و آن را  شكافت‌. او آه درد آلودي كشيد و تقلا كرد‌، خود را از چاله بيرون بكشد‌. دومين‌، قسمتي از لاله‌ی گوش او را با خود كند و  سومين بر پيشاني او فرود آمد‌.
شدت ضربات زياد بود طوري كه قرباني‌، تا نيمه‌ی بدن خود را به هر زوري شده‌، از زير خاك بيرون كشيد‌.
نفيری نخراشيده از بين باران سنگ‌ها و هياهوي جانيان به گوش رسيد‌:
ـ برادرا‌! داره در ميره‌... محكم‌تر بزنين‌!
آخوند صالحي آشكارا هار شده بود‌. غيه‌كشان و سينه چاك‌، عمامه‌اش را جلوي جمعيت به زمين كوفت و حسابي توپ آمد‌:
ـ غيرتتون كجا رفته مسلمونا‌!‌... به شما ميگن مرد‌! ياالله برين كنار‌! خودم تنهايي حسابش‌رو ميرسم‌...
به اطراف خيز برداشت و با اندك كاوش پاره بلوك درشتي به‌چنگ آورد‌؛ آنگاه  خودرا به چند متري زن رسانيد‌.
پارچه‌ی سفيد كاملا كنار رفته و چند تار موي خونالود گيسوان زن روي شقيقه‌ی او چسبيده بود‌. چهره‌ی او را در محاصره‌ی دلمه هاي خون نمي شد تشخيص داد‌. دندانهاي شكسته‌اش ـ از لاي فك دريده ـ سفيدي مي‌زد‌؛ با اين حال تلاش عجيبي براي بيرون كشيدن باقيمانده‌ی بدن خود از داخل گودال داشت‌.
...
آخوند بالاي سر هيكل غرقه به خون ايستاد‌، حرصي عجیب براي تمام‌كش كردن زن در چشمانش تنوره مي‌كشيد‌، يك لحظه مكث كرد‌، سپس با تمام سنگيني خود بالا رفت و پاره بلوك را با آخرين قوت روي فرق سر قرباني خواباند‌. صداي شكستن چوب خشك ـ از استخوان جمجمه ـ با تكبير پاسداران درهم‌آميخت‌.
از كناره هاي خونالود بلوك  تا نیمه فرو رفته  در كاسه‌ی جمجمه‌، مايع لزج وگرمي با خون به هوا پاشيد و دست زن كه مي‌رفت در آخرين لحظات پاره سنگي را به دفاع از خود در مشت بگيرد‌، بي‌حركت ماند‌.
آخوند صالحي فاتحانه به طرف پاسداران چرخيد و پس از بيرون دادن  نفس حبس شده‌ی خود‌، پوزخندي زد و بلند گفت‌:
ـ اينجوري مي‌زنن‌، ها!



ع. طارق
با سایت جدید «واژک» آشنا شوید و آن را به دوستانتان معرفی نمایید
sites.google.com/view/vazhak



ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top