پشت چهار راه







صدای گوشخراش کشیده شدن لاستیک‌های خودروی عقبی روی آسفالت داغ و بعد تکان شدیدی که از پشت به سپر ماشین و از آنجا به صندلی راننده منتقل شد‌‌، باعث گردید‌، چرت راننده‌ی جلویی بپرد‌.


 این دومین بار طی امروز بود که پشت ترافیک سنگین خوابش  می‌برد‌. بوی لنت سوخته فضا را گرفته بود‌. در حالی که رنگش مثل گچ سفید شده بود‌، با عصبانیت پیاده شد و به سرعت به عقب اتومبیل رفت‌. سپر خودروی عقب کاملاً در چراغ خطر شکسته‌ی اتومبیل او فرو رفته بود‌. معطل نکرد‌‌، با دستهای کشیده و تهدیدآمیز بطرف راننده‌ی خودروی عقبی‌ـ‌که در حال پیاده شدن از پشت فرمان بود ـ یورش برد.

ـ مگه کوری‌؟ داداش‌!‌... توی روز روشن‌‌، دیدی چه بلایی به سرم آوردی‌!

مردم‌، تک و توک در حال جمع شدن بودند‌. یکی از آن وسط داد کشید‌:

ـ به جمال آل محمد‌‌، صلوات بلند ختم کن‌!

اللهم صل علی محمد و آل محمد....

راننده‌ی عقبی خود را نباخت و سعی کرد‌‌، تقصیر را به‌نحوی به گردن راننده‌ی جلویی بیندازد‌.

ـ مگه مجبوری‌‌، جلوی اتومبیل من وایستی، خودم دیدم که حواست پرت بود‌؛ داشتی روزنامه می‌خواندی‌...

یکی از لابلای جمعیت هشدار داد‌:

ـ بابا کاری نکنین‌‌، سر و کله‌ی نیروی انتظامی پیدا بشه‌‌، یه جوری با هم کنار بیاین‌؛ اشکال نداره‌‌، از این اتفاقات زیاد می‌افته‌.



تیغ تند آفتاب‌، مستقیم می‌تابید و در دور دست‌، از بلندگوی یک مسجد‌، صدای بم و خفیف اذان‌، همهمه ظهر را اندکی از یکنواختی می‌انداخت‌. راننده‌ی جلویی‌، دستمالی مچاله شده ازجیب کتش  در‌آورد‌، عرق  پیشانی‌اش را گرفت و با حالت عصبی غرید‌:

ـ ببین داداش‌! من این حرفا حالی‌ام نیس‌‌، خودت تقصیر کار بودی‌‌، زیرشم نزن‌.

راننده‌ی خودروی عقبی‌:

ـ خودم دیدم‌، داشتی جدول روزنامه حل می‌کردی‌.

راننده‌ی جلویی‌:

ـ من از اینجا جنب نمی‌خورم‌؛ تا راهنمایی ـ رانندگی بیاد.

با گفتن این حرف‌،  از کیف سیاهرنگ داخل اتومبیل تکه گچ قرمز رنگی در آورد و هن و هن کنان دور خود را خط کشید‌.

از الزامات داخل اتومبیل و نیز عینک پنسی ظریفش می‌شد‌، فهمید معلم یکی از مدرسه هاست‌. نحوه به دست گرفتن گچ و کشیدن خط روی آسفالت‌، این ظن را تشدید می‌کرد‌؛ انگار داشت‌‌، حساب و هندسه درس  می‌داد‌؛ حتی یک جا از خط که کج رسم شد  فوراً پارچه‌یی از توی داشبورد اتومبیلش درآورد‌‌، آن را پاک کرده‌‌، مجدداً کشید‌. کشیدن خط که تمام شد‌، ناگهان با خود اندیشید‌:

ـ اگه دیر به خونه برسم‌؟‌... صد بار به این زن گفتم‌: حواس من سر جایش نیست‌؛ نخود‌‌، لوبیای روی اجاق رو به من نسپار‌. حالی‌ش نشد که نشد‌. لابد امروز از بوی غذای سوخته‌‌، همسایه‌ها خبردار  می‌شن‌. خدا کنه کارش تموم بشه و زودتر از من به خونه برسه‌.

صدای خشن و دورگه‌ی راننده‌ی عقبی او را به خود آورد‌:

ـ فکر کردی‌‌، خیلی زرنگی‌؟ هان‌‌، آقا پسر‌! اینجا که مدرسه نیس‌... خودم دیدم دنبال یه کلمه پنج حرفی که اولش «آ»ی با کلاه و آخرش «ی» بود‌‌، می‌گشتی‌؛ جونم پیدا نمی‌شه‌. داشم پیدا نمی‌شه‌. چراغ خیلی وقته سبز شده بود‌‌، پس چرا جلو نمی‌رفتی‌؟ هان‌! د یالله بگوی چرا جلو نمی‌رفتی‌؛ با این لکنتی قراضه‌ی بی‌رنگ و رو [و به‌دنبال آن‌... دنگ‌!‌... محکم با مشت روی کاپوت اتومبیل جلویی کوبید].

راننده‌ی جلویی از کوره در رفت‌:

ـ حرف دهانت را بفهم!... نامرد‌!

و می‌خواست تلافی کند که ناگهان صدای یک بلندگوی دستی او را به خود آورد‌:

ـ‌... برادرای حزب‌اللهی توجه کنن‌... برادرا‌...برا‌....

نگاه غضبناک راننده‌ی جلویی‌‌، از روی صورت خشن راننده‌ی عقبی و چشمان بی‌تفاوت او لیز خورد‌؛ از بالای سر جمعیت به پرواز در آمد و آنسوی چارراه‌، پشت چراغ قرمز‌، روی یک نقطه خیره ماند‌.

یک مینی‌بوس آبی نفتی‌‌، با دو نیسان پاترول گشت کمیته‌‌، جلوی چارراه را قرق کرده بودند‌.

راننده‌ی جلویی ـ‌کلافه‌ـ زیر لب فحش داد‌:

ـ کثافت ها‌! بگو چرا توی این چار راه لعنتی معطل شدم.

پسرکی سیگار فروش‌، از سمت راست خیابان پیدا شد و خود را به محل تصادف رسانید‌. چند نفری هنوز اتومبیل‌های تصادفی و رانندگان آنها را در محاصره خود داشتند و علاقمند بودند‌، ببینند‌‌، دنباله‌ی ماجرا چه خواهد شد‌؟

راننده‌ی جلویی دست در جیب کرد ویک پاکت سیگار از پسرک خرید‌. بسته را کامل باز نکرده‌‌، سیگاری گیراند و چند پک محکم به حلق فرستاد‌.

...

در مینی‌بوس باز شد‌. دو جوان یکی در حدود بیست و دیگری سی ‌و دوساله‌، و در پیشاپیش آنها یک آخوند چاق و چله همراه با چند پاسدار پیاده شدند‌.

یکی از تماشاچیان‌‌، غرولند کنان به دور و برش نگاه کرد و گفت‌:

ـ باز چی خبره‌؟!

پاسداری که جلوتر از بقیه پیاده شده بود‌، بلندگوی دستی را بالا آورد و جلوی چشمان جمعیت‌ـ‌که با بی‌میلی و نفرت نظاره‌گر این صحنه بودند‌ـ با لهجه شهرستانی و تو دماغی نخراشیده‌یی فریاد برداشت‌:

ـ بسمعی تعالی‌...

راننده‌ی عقبی با کلافگی تمام‌‌، مشتش را در هوا تکان داد و عصبانی اعتراض کرد‌:

ـ بسمعی تعالی‌!‌... د یالله بکشش بالا‌! شورشو درآوردن پدر سوخته‌ها‌! کار و زندگی داریم‌‌، کله‌ی ظهر‌‌، توی این هوای داغ‌‌، وقت گیر آوردن‌. گر و گر بگیر و ببند و شلاق‌. چی خبره‌؟! دیروز عصر همین چار راهو بسته بودن‌...

صدای تو دماغی پاسدار با بوی تند لجن جدول خیابان در هم آمیخت و کلمات تهوع آور او در گرمای فرسایش‌زای ظهر تابستان‌، پشت سر هم سرریز کرد‌:

ـ بنا‌ به حکمی دادگاهی انقیلاب ایسلامی‌... تعزیرات‌....

جوان لاغر اندام عینکیِ کتاب به دستی از راه رسید‌؛ با فهمیدن ماجرا‌‌، خون به چهره دواند و با کینه‌یی آشکار به گردن آخوند اشاره کرد‌:

ـ ازبس رون مرغ به دندون کشیده‌‌، لامصب‌! که تبر هم نمی‌تونه‌، اونو از جا بکنه‌.

پاسدار ادامه داد‌:

ـ نامبوردگان‌‌، هر یک به هفتاد ضربه شالاق‌...

مادر زنبیل به دستی ـ‌که از نیم‌ساعت پیش منتظر سبک شدن ترافیک و سوار شدن به تاکسی بود ـ‌  با آه سوزناکی حرف جوان عینکی را پی گرفت‌:

ـ طفلکی ها‌! آخه چه گناهی کردن‌؟! ببین چه به روز جوونای این مملکت می‌آرن‌... خدا بیامرز شوهرم می‌گفت‌‌، [راست هم می‌گفت] که شما دنیا رو ندیده‌اید‌. روحش شاد‌! سرد و گرم چشیده‌ی روزگار بود‌. تا روز آخر سر حرفش ایستاد که بالاخره می‌فهمید‌‌، آخوندا چه بلایی سر این مملکت می‌یارن‌...

راننده‌ی جلویی نگاهی به ساعتش کرد‌، تا حال دیگر حتما غذا سوخته بود‌. [با خودش اندیشید]: «عنقریب زنش فرا برسد و با رسیدن او به خانه، ب طبق معمول‌‌، سر سفره بگو و مگو شروع شود.»

از جمع پاسداران‌‌، پاسداری موبور و شکم گنده خارج شد‌. یک لای پیراهنش از فانسقه بیرون زده بود و به سختی لایه‌های سنگین و شل شکم پر چربی‌اش را توانسته بود مهار کند‌. با بی‌اعتنایی‌، نگاهی به اطرافش چرخاند‌؛ بسم اللهی گفت و به کف دست راستش تف درشتی انداخت‌؛ با اشتها دسته‌ی شلاق را رو به محکومان جوانسال مالید‌. نیشخندی شیطانی‌، لبان عبوس او را برای لحظه‌یی باز کرد‌. ناگهان مثل یابویی ـ‌که هنگام  بار زدن جفتک بیندازد‌ـ خیز برداشت و تمام سنگینی هیکلش را روی دسته‌ی شلاق انداخت‌.

صاعقه‌یی سوزان هوا را شکافت‌. درد در استخوانهای شکننده‌ی جوان بیست ساله پیچید‌‌، نتوانست تاب بیاورد‌‌، ناله‌ی کشداری از لای دندانهای کلید شده‌اش خارج شد‌. همهمه در جمعیت در گرفت‌، و چند نفر ناسزا گفتند‌. جوان دیگر در مقابل ضربات‌‌، به سختی مقاومت می‌کرد و دم برنمی‌آورد‌. فقط با هر ضربه تکان شدیدی می‌خورد و عضلات چهره‌اش از شدت درد به هم بر‌می‌آمد‌؛ گاهگاه سری بلند می‌کرد و جمعیت را از نظر می‌گذارند‌.


چهارراه شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد‌آفتاب داغ روی شیشه‌ی جلو اتومبیل‌ها می‌درخشید و چشم را می‌آزرد‌. راننده‌ی جلویی دوباره به ساعتش خیره شد و با استیصال گفت‌:

ـ خیلی دیر شد آقا‌!

راننده‌ی عقبی با سر تصدیق کرد‌. جمعیت پیرامون آنها نیم‌ساعت پیش متفرق شده بودند‌. در نگاه دو راننده‌‌، تمایل به آشتی دیده می‌شد‌. در یک لحظه هر دو با هم به چشم یکدیگر نگاه کردند و هر دو همزمان از شرمی ناشناخته‌، سر به زیر انداختند ‌... پس از سکوتی کوتاه ـ‌که صدای ضربه‌های اعصاب فرسای شلاق‌، مانع از ادامه آن شدـ  راننده‌ی جلویی با لحنی پشیمان رو به راننده‌ی عقبی کرد‌:

ـ آقا‌! خیلی ناراحتتان کردم‌؟

راننده‌ی عقبی که گویی منتظر این لحظه‌ی میمون بود‌. با متانت و گذشت‌، جواب داد‌:

ـ اختیار دارین قربان‌! هیچ قصد نداشتم‌‌، مزاحمتان شوم.[آهی کشید]  آقا روزگاره دیگه‌‌، کاری‌ش نمی‌شه کرد‌. اگه این بساط شلاق کشی نبود‌، اخلاق سگی من باعث تصدع شما نمی‌شد‌. اجازه بدین‌‌، روبوسی کنیم‌...

راننده‌ی جلویی‌:

ـ آقا‌! من از سهم خودم گذشتم‌؛ اصلاً تقصیر شما نبود‌. مقصر این ترافیک بی‌موقع است‌. هر چی بود توی اون حکم لعنتی بود‌‌، جوون بیچاره‌! ببین چه زجری می‌کشه‌! پلیس راهنمایی ـ رانندگی نخواستم‌. خواهش دارم اگه ممکنه یه خورده برین عقب که من بتونم ماشین‌ام رو جابه‌جا کنم‌.

لبخند رضایت آمیزی سبیل‌های کلفت راننده‌ی عقبی را تا بناگوش امتداد داد؛ با مهربانی گفت‌:

ـ ای به چشم‌! قربون هر چی آدم لوطی‌!‌... آقا امر بفرمایین کیه که انجام نده‌. شماره‌ی گوشی همراهم‌رو بدم خدمتتون‌؛ کاری داشتین‌‌، با بنده تماس بگیرین.


  پاسدار شلاق به دست ـ عرق کرده و سنگین ـ آخرین ضربه را با کینه‌ی تمام فرود آورد و ـ در حالیکه چربی بیرون ریخته‌ی شکمش با هر نفس بالا و پایین می‌شدـ انتهای پیراهنش را به زحمت در فانسقه جای داد‌؛ بعد مانند فاتحان مغرور‌‌،  نگاه تحقیرآمیزی به جمعیت انداخت‌؛ گویی با این نگاه  نفس‌کش‌! می‌طلبید‌.

جمعیت‌، در حال متفرق شدن بود‌.

پاسداران‌، اندام بی‌رمق و کوفته جوان بیست‌ ساله را از مینی‌بوس پایین کشیدند‌. جوان دیگر‌ـ‌که در مقابل ضربه‌های شلاق هم‌چنان مقاومت نشان می‌داد‌ـ نگذاشت‌‌، کسی به او دست بزند‌؛ رو به آخوند کرد و پوزخند‌زنان پرسید‌:

ـ  تموم شد‌؟

و ادامه داد‌:

ـ  من می‌تونم برم‌؟

ناله‌یی شبیه عوعوی سگ کتک خورده‌، ازگلوی پاسدار شلاق به دست خارج شد‌. جوان مقاوم خود را تکاند و با آرامشی عجیب از مینی‌بوس خود را به زیر افکند‌.

چند نفری برای او دست زدند و یکی از عقب داد کشید‌:

ـ خوشم اومد‌!


راننده‌ی عقبی به سرعت ماشین‌اش را از ترافیک درآورد‌؛ جلوی جوان شلاق‌خورده‌، ترمز کرد و با صدای بلند‌؛ بگونه‌یی که پاسداران نیز بشنوند‌، گفت‌:

خواهش می‌کنم‌‌، به من افتخار بدین‌؛ تا خیابون بعدی مهمون من باشین!
جمعیت‌، اکیپ شلاق به دستان و آخوند همراهشان را هو کرد.



  


ع. طارق

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top