روزنامه دیواری صاعقه






نخستین شماره روزنامه دیواری به اسم «صاعقه»‌، روی میز چوبی بزرگ در حال اتمام بود. دقایقی بعد آن را نایلون کشیده و ـ مانند مادری که بچه‌ی خود را برانداز کند ـ چند بار آن را با لذت، از زاویه‌های مختلف برانداز کردم. وقتی به کمک بابای مدرسه‌، روی دیوار نصبش کردم‌، سر از پا نمی‌شناختم. فکر می‌کردم همه‌ی دنیا یک چشم بزرگ شده و دارد روزنامه مرا می‌خواند و همه جا صحبت از آن است.
شب‌، چند بار از خواب پریده و با اشتیاق خواب‌های رنگی خود را ذره‌ذره یادآوری کردم‌، تا چیزی را از دست نداده باشم. هر گاه پلک‌هایم گرم می‌شد‌، خواب می‌دیدم‌، کله‌ی سحر‌، دانش‌آموزان در راهرو مدرسه جمع شده‌اند و با چشمان گشاده از تعجب و تحسین‌آمیز‌، اثر مرا می‌نگرند و من ـ در حالی که سعی می‌کنم خود را بی‌اعتنا و جنت‌مکان نشان دهم ـ زیرچشمی‌ کوچکترین واکنش آنها را زیر نظر دارم و شش‌دانگ حواسم پیش حرف‌های آنهاست.

اگر اوضاع به این منوال می‌گذشت‌، شاید من در دنیای خودساخته و رؤیایی‌ام، خوشبخت‌ترین آدم روی کره‌ی زمین بودم‌... اما این وضعیت دیری نپایید. یک‌روز آقای شاه‌چراغی ـ با این‌که هیچ‌گاه روی محتوای روزنامه‌، نظر نمی‌داد ـ پاپیچ من شد.
ـ هفته‌ی ۲۴اسفند، سالگرد تولد رضا شاه است. باید هر چه ذوق و سلیقه داری‌، به‌کار ببری. می‌خواهم روزنامه‌‌ای که درمی‌آوری، وزین‌ترین روزنامه‌ای باشه که تابه‌حال درآمده... می‌دانی تعطیلات تابستان و اردوی رامسر هم در راهست‌، تو حتماً در آن نام‌نویسی می‌شوی.
ـ بله آقا!
چند سال پیش از زبان پدرم شنیده بودم که جلوی اوستا حسن با فیس و افاده گفته بود:
«اسم اولین پسرم رضاست‌، دومی را گذاشتم محمدرضا ـ که عمرش را داد به شما ـ سومی‌ علیرضاست. لابد می‌دانی که خانواده‌ی شاه هم اینجوری نامگذاری شده؟».
یادم می‌آید‌، اوستا حسن از او پرسیده بود:
ـ پس دخترانت‌‌... دخترانت چه؟! اسم آنها را چه گذاشته‌ای؟
ـ ولشان کن بابا‌! دختر که آدم حساب نمی‌شود.
و هر دو با هم خندیده بودند.
من بارها سؤالم شده بود که چرا کبری خواهر بزرگم خودش را با رضا مقایسه می‌کند؟ و از این‌که یک دختر خلق شده‌، ناراضی‌ست؟ ولی هیچ‌گاه به آن جواب نداده و از کسی هم جوابی برای آن نخواسته بودم. حتی نمی‌خواستم بدانم، چرا پدرم به همنام بودن با خانواده‌ی سلطنتی افتخار می‌کند؟
بار اول که عکس رضاشاه را ـ با ابروان پرپشت‌، سرِ طاس و سبیل‌های کلفت ـ دیدم‌، هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم این غول ترسناک‌، شخص اول مملکت باشد. اما در کتاب اهدایی آن‌قدر از او تعریف شده بود که این اواخر کم‌کم باورم می‌شد‌، او ایران را نجات داده است! با این حال ته دلم هنوز شور می‌زد. آخر در این تصویرِ آسمان‌جل اجق‌وجق و در عین‌حال طنزآلود‌، آنچه البته به چشم نمی‌خورد و نمی‌خورُد‌، حس وطن‌دوستی و عرق ملی و میهنی بود.
پس از ۳روز، کار روزنامه دیگر داشت به اتمام می‌رسید. اگر آن اتفاق نمی‌افتاد‌، همه چیز به خوبی! و خوشی! سپری شده بود. شاید من نیز الآن در گوشه‌ی لس‌آنجلس، به پولهای داشته و نداشته‌ی خود فکر کرده و طرح کلاهبرداری می‌ریختم. سال‌ها پس از این داستان ـ هر گاه به آن می‌اندیشم ـ غرق شگفتی می‌شوم. گویا دست تقدیر، آگاهانه این حادثه را طراحی کرده بود‌، تا مرا به مسیری دیگر بکشاند. درست در آخرین دقیقه‌ی آماده شدن روزنامه، ناگهان «آقای مظهری»‌، از دبیران ریاضیات دوره‌ی راهنمایی، برای انجام کاری، سرزده، وارد اتاق شد. حین بیرون رفتن‌، در یک آن‌، چشمش به چشمان ذغال‌اَخته و هرزه‌ی رضاخان و آن جقه‌ی مسخره‌ی او افتاد، ایستاد؛ به طرف روزنامه دیواری رفت. نگاه او با چشمان زل‌زده‌ی شاه فقید! گره خورد. گویی کفچه‌ماری بر سر راه دیده‌، یک‌مرتبه عقب‌عقب رفت. خشمی‌ دوست‌داشتنی وجناتش را پر کرد ـ با چشم‌پوشی از علاقه‌یی که به من داشت ـ بر سرم داد کشید:
ـ می‌دانی چکار داری می‌کنی؟!‌‌... اصلاً از تو انتظارنداشتم.
ـ مگر چی شده؟ آقای مظهری!
ـ چی می‌خواستی بشود؟ می‌دانی عکس کی را داری می‌کشی‌؟!‌‌.. این الدنگ بی‌همه چیز!... [با اشاره به عکس] رضا میرپنج پالانی است‌‌... نامرد دیوث بی‌شرف‌! دست‌نشانده‌ی ژنرال آیرونساید انگلیسی بود و ایران رو به آنها فروخت. قرارداد استعماری دارسی را ـ که داشت تمام می‌شد ـ برای ۶۰سال دیگر تمدید و سرمایه و هستی مردم ایران را روانه‌ی خزانه‌ی انگلستان کرد.(۱) کیسه‌ی ملت را خالی کرد تا به اسم ایران برای دسترسی سریع قوای انگلستان به روسیه، از جنوب به شمال خط‌آهن بکشد. این خط‌آهن از یک بندر بی‌نام و نشان در خلیج‌فارس به بندری بدون استفاده در حاشیه شرقی دریای مازندران کشیده شد تا استعمار انگلیس بتواند قطعات کشتی‌های جنگی خودش را به دریای خزر برساند و در حمله‌ی به روسیه‌ی بلشویک از آنها استفاده کند... من کم می‌گویم که زیاد نمی‌گویم. این آدمکش به اندازه‌ی تمام موهای نداشته‌ی سرش ایرانی و آزادیخواه کشته‌‌... این بی‌شرف وطن‌فروش قاتل میرزاده عشقی، فرخی یزدی و نسیم شمال است. در حالی که نهضت آزادی‌خواهان گیلان با نیروهای قزاق روسیه می‌جنگید او برای خنجر زدن از پشت به این جنبش حمله برد. مگر عکس سر بریده‌ی میرزا کوچک‌خان را ندیده‌ای که برای او به دربار برده‌اند؟ دستش به خون آزادی‌خواهان و قهرمانانی مانند محمدتقی‌خان پسیان، شیخ ‌محمد خیابانی و ناصر دیوان کازرونی آغشته است. به‌عنوان رئیس واحدهای مسلسل بریگاد قزاقخانه‌ی مرکزی تهران در لشگر محمدعلیشاه، با ستارخان و جنبش مشروطه جنگید. یک نوکر سرسپرده‌ی اجنبی به تمام معنا بود؛ وقتی هم تاریخ مصرفش به اتمام رسید با یک تلگراف ساده او را مثل پوست خربزه به جزیره‌ی موریس پرتاب کردند.(۲) جنبش مشروطیت ایران در سال ۱۹۰۶ به ثمر رسید، اگر این عامل دست‌نشانده نبود، ایران از کشورهایی مثل چین،‌ روسیه و ترکیه و ژاپن جلوتر بود... این فلان فلان شده، عامل بدبختی ایران است آنوقت تو داری از او تجلیل می‌کنی؟!

...

تمام بدنش داشت از خشم می‌لرزید:
ـ این شاه‌چراغی پدرسوخته ساواکی است. دارد از سادگی تو سوء‌استفاده می‌کند. تا دیر نشده روزنامه را پاره کن و عذرش را بخواه! بگو پدرت اجازه نمی‌دهد از این کارها بکنی. حیف قلم که در راه باطل صرف بشود‌‌...
ـ ساواکی دیگر چیست آقا؟!
آقای مظهری نگاه تندی به من کرد و بدون جواب از در خارج شد‌‌.


مثل آدمهای برق‌گرفته‌، سر جا خشکم زد. تا به‌حال چنین عباراتی در مورد خاندان سلطنتی نشنیده بودم. تا آن هنگام هر کس حرفی از آنها به میان می‌آورد‌، القابی‌ نظیر: «اعلیحضرت، علیاحضرت، ولیعهد، ذات ملوکانه و‌‌...» به‌کار می‌برد و در برابرشان دولا و راست می‌شد. از رحمت‌آقا با گوشهای خودم شنیده بودم که می‌گفت: «شاه سایه‌ی خداست‌‌». خودم بارها بچه‌پولدارها را در لباس شیر‌بچه دیده‌ بودم که در سالگرد تولد و تاجگذاری شاه‌، در رژه شرکت می‌کردند. ما را نیز همراه سایر دانش‌آموزان می‌بردند و ـ بدون این‌که خود معنی حرفهایمان را بفهمیم ـ با حرارت تمام «جاوید شاه!» می‌گفتیم. بنابراین حرفهای آقای مظهری مانند پتک بر گیج‌گاهم فرود آمد. حالت آدم خواب‌زده‌ای را داشتم که یک ضربه‌ی ناگهانی و سخت‌، او را از خواب پرانده و هنوز نتوانسته باشد تعادل طبیعی خود را بازیافته‌ و رنگها و صداها را تشخیص دهد. احساس می‌کردم اتاق ـ با کمدهای سنگینش ـ دور سرم به دوران درآمده است. هنوز مقاومت اندکی نسبت به حرف آقای مظهری در من باقی بود. اگر حرف او را قبول می‌کردم تمام امتیازات قبلی از دست می‌رفت و کاخ رؤیاهایم فرومی‌ریخت.

«نگاههای احترام‌آمیز ناظم، اردوی رامسر، بالارفتن در چشم آموزگاران و دانش‌آموزان، نمره‌ی انضباط ۲۰، انتظار مدارج تحصیلی بالاتر، مزایای مادی و چشم‌انداز نویسنده‌ی بزرگ شدن و‌‌... ».
داشتم تلاش می‌کردم که یک‌جوری حرف آقای مظهری را دور بزنم و از آن طفره بروم ـ گویی دست مرا خوانده بود ـ ناگهان لای در را باز کرد و آخرین ضربه را بر تزلزل درونی من فرود آورد:
ـ گفته تا ۲ساعت دیگر روزنامه روی دیوار نصب بشود؟
ـ بله آقا!

ـ مهم نیست‌، فکر کن راه‌حل در بیار. اگه تو نخواهی هیچ‌کس نمی‌تواند تو را مجبور کند.[اندکی اندیشید طوری که حالت چشمانش عوض شد]‌‌... اگر آدم از شقه شدن نترسد‌، می‌تواند قیصر را هم از اسب به‌زیر بکشد.

بعدها که بزرگتر شده و قدم در سیاست و مبارزه گذاشتم فهمیدم که شاه در سال ۱۱اسفند ۱۳۵۳(همان سالی که من یک دانش‌آموز کلاس پنجم ابتدایی بیش نبودم) حزب ایران نوین و حزب مردم را منحل و حزب رستاخیز را تشکیل داده و اعلام نموده است که منبعد در ایران دولت تک‌حزبی حاکم خواهد بود. ساختار و تشکیلات حزب رستاخیز بر پایه ۳اصل اعلام شده بود:‌ «نظام شاهنشاهی، قانون اساسی و انقلاب شاه و ملت». صیانت از این اصول اصلی‌ترین و مبرم‌ترین وظیفه حزب قلمداد گردیده بود. شاه با اعلام این اصول همچنین گفته بود:‌

«کسی که وارد این تشکیلات سیاسی (حزب رستاخیز) نشود و معتقد به سه اصلی که من گفتم نباشد، ۲راه برایش وجود دارد: یا یک فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به‌اصطلاح خودمان: «توده‌‌ای». یعنی باز به‌اصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بی‌وطن. او جایش یا در زندان ایران است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش می‌خواهد برود چون که ایرانی نیست، غیرقانونی است و قانون هم مجازاتش را معین کرده‌ است. یک کسی که توده‌ای نباشد و بی‌وطن هم نباشد ولی با این جریان هم عقیده‌ای نداشته باشد، او آزاد است، به‌شرطی که بگوید ـ به‌شرطی که علناً و رسماً و بدون پرده ـ بگوید که آقا من با این جریان موافق نیستم ولی ضدوطن هم نیستم. ما به او کاری نداریم».

...
هنوز، در عین سخت بودن، شیرینی اقدام به یک تصمیم سرنوشت‌ساز در ذهنم باقی‌ست. درست مانند پرتاب آگاهانه‌ی خود از بالای آبشار نیاگارا به اعماق دره بود؛ آنجا که آب‌های هولناک با کلاف غول‌آسای گیسوانشان در هم می‌غلتند؛ کف‌آور و سهمناک برهم آوار می‌شوند و غرش کرکننده‌ی آنها تمام لحظات را در خود غرق می‌کند.

سختی کار، فقط مال ثانیه‌های اول است؛ مال آن زمانی که بر فراز آبشار‌، سقوط گوشخراش آب‌ها را چشم می‌بندی و اضطرابی کشنده تو را دربرمی‌گیرد که اگر خود را از آن بلندا پرتاب کنی چه خواهد شد؟ و چگونه استخوان‌هایت ـ در برخورد با خرسنگ‌های کف و کنار آبشار و تلاطم سرگیجه‌آور آب ـ از هم خواهد پاشید. ولی وقتی خود را پرتاب کردی‌، دغدغه‌ها و دلْ‌پریشانی‌ها‌، جای خود را به زندگی در آشیان توفان، بر فراز قله‌ی موج‌های متلاطم می‌دهد. سفر کردن‌، نیاسودن رفتن و رفتن و دوباره رفتن‌، جزیی از وجود تو می‌شود. انگار اگر نروی نیستی و این‌گونه به آرامش می‌رسی.

گویا اقبال لاهوری این تجربه را داشته است؛ زیرا رباعی عجیبی که سروده، دربرگیرنده‌ی این معنی است.

ساحل افتاده گفت: «گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد ‌، آه‌! که من کیستم‌؟»
موج ز خود رسته‌یی‌، تیز خرامید و گفت:
«هستم اگر می‌روم‌، گر نروم‌، نیستم».



ع. طارق

پانویس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱) در این قرارداد شرکت نفت ایران و انگلیس هم‌چنان به اکتشاف و استخراج و فروش منابع نفتی ایران، بدون ارائه‌ هیچ گزارشی به دولت ایران ادامه می‌داد. مدت قرارداد ۶۰سال تعیین شد. قانون ملی شدن نفت که به همت دکتر محمد مصدق در سال ۱۳۲۹ تصویب شد، این قرارداد را باطل کرد ولی پس از کودتای ۲۸مرداد در سال ۱۳۳۲ قرارداد کنسرسیوم جانشین آن شد.
دکتر مصدق در دوره چهاردهم مجلس شورای ملی درباره‌ی قرارداد دارسی گفت:
«اگر امتیاز دارسی تمدید نشده بود، در سال ۱۹۶۱ میلادی(۱۳۴۰ خورشیدی) به بعد دولت نه تنها به صدی ۱۶ عایدات حق داشت، بلکه صدی صد عایدات حق دولت بود؛ بنابراین صدی ۸۴ از عایدات که در ۱۹۶۱ میلادی حق دولت می‌شود، بر طبق قرارداد جدید کمپانی آن را تا ۳۲سال دیگر می‌برد. ۱۲۶میلیون لیره انگلیس از قرار ۱۲۸ریال، ۱۶۰۱۲۸۰۰۰۰۰۰ریال می‌شود و تاریخ عالم نشان نمی‌دهد که یکی از افراد مملکت به وطن خود در یک معامله ۱۶بیلیون و ۱۲۸هزار ریال ضرر زده باشد و شاید مادر روزگار دیگر نزاید کسی را که به بیگانه چنین خدمتی کند!».
متینی جلال - نگاهی به کارنامه‌ی سیاسی دکتر مصدق.

(۲) متن تلگراف وزارت‌خارجه انگلیس به رضاشاه برای خلع او از سلطنت:
«ممکن است اعلیحضرت لطفا از سلطنت کناره‌گیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند؟ ما نسبت به ولیعهد نظر مساعدی داریم و از سلطنتش حمایت خواهیم کرد. مبادا اعلیحضرت تصور کنند که راه‌حل دیگری وجود دارد».
کاپوچینسکی ریچارد - شاه شاهان، اسناد وزارت‌خارجه انگلیس

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top