پاییز سهمگینی از نیزه و تاتار، با گامهایی
از خاکستر و یأس بر خاکهای نجیب این میهن گذشت.
روزهایی بود که افق تا افق چشماندازهای
این میهن شب بود و همچنان شب بود.
خون بود و همچنان خون بود که بر خاک تیرهی
تبدار میگذشت و نظارگان مات شب و روز بر طاق سرد مقرنس، ستارهای نمییافتند تا
با انگشتان اشاره آن را به هم بنمایانند؛ تا کورسویی از امید در نگاه خستهی بیآفتابشان ریشهای بدواند. تا لبمی به تبسم بشکوفد و قلبی حرارت آشنای عشق را به
بهار سلام کند.
افق نمیشکافت تا نوید تولد خورشیدی حتی
در خیال شکوفه کند.
شب بود و شب که یکدست و سرد و ستبر، بر
پنجرهها حکم میراند.
راستی این زمهریر چگونه شکست؟ چگونه ایلغار
ترس جای خود را به جرأت گستاخ داد؟
روزگاری بود که تندیس ابوالهول اختناق
در چهار راههای شهرها، علامت آن بود که نمیتوان و نباید با سلطهی عمامه و
نعلین درافتاد.
پادفراه درافتادن با خلیفه خوف در آستین،
۳۰هزار سربه دار فقط با یک حکم نیم صفحهی دست نویس بود.
تماشای مراسم چندش انگیز بر دار کردن
جوانان، به یک رسم تبدیل شده بود و بردن کودکان برای نظارهی رقص مرگ یک عادت بود.
ایدئولوژی مرگ میرفت تا مرگ را در نهانیترین
لایههای اذهان نوباوگان این میهن نهادینه کند.
بر روی سکو نشاندن جوانان و قرائت حکم تعزیز و
سیاه کردن پشت و پهلوی آنان با فرود آوردن تازیانههای چرمباف گویی جای تئاتر را
گرفته بود.
نظارگان خاموش هیچ نمیتوانستند گفت.
حتی باید دانههای درشت اشک خویش را مینهفتند تا مبادا گزمگان شرع علامتی از
اعتراض به وضع موجود را در آن ببینند.
کارناوال استخوان گردانی در خیابانهای
شهر، قتل عام شادی را تدارک میدید.
جار سیاهی جا را برای جلوهی معصوم رنگین کمان
در افق سنگی شهرها تنگ کرده بود.
سیاهی نشانهای از ایمان و تقدس محسوب
میشد.
کبرهی قلمبهی کبود و چرکین بر پیشانی،
علامت اخلاص به شمار میآمد.
... و کسی
آه! کسی هرگز ندانست و نمیداند که در
حاکمیت تقدس شلاق و انسان موجود خطاکار و ایدئولوژی «آخوند جنس برتر»، چه بر زنان
و دختران ایران زمین گذشت. کدام دردنامهی نانبشت میتواند این بر سر گذشتهی
مکتوم را شرح دهد؟!
گذشتهها را بگذار که اکنون مجال افزودن
به کوهوارهی درد نیست. حماسه را چشم بگشا.
راستی جبروت ابوالهول چگونه شکست؟ چه همتی شکستن
آن را به یک رسم تبدیل کرد. نطفههای اعتراض را کدام دست در شوره زار محال کاشت؟
چه کسی با سرخینههای ناب خونش آن را آبیاری کرد؟
اگر کسی نمیداند چه کسی؟ با چشمانی
شسته به باران، اکنون به سیمای شهرهای ایران خیره خیره نگاه ببندد؛ و به آتشهای
برافروخته در آستان چهارشنبه سوری امسال؛ و فیلمهایی که در آنها دیکتاتور با
حقارتی عریان در آتش میسوزد؛ به خیابانهایی که جرأت فریاد کشیدن مرگ بر خامنهای
را هر روز مشق میکنند.
آمدن بهار را باید از سبزاسبز جرقههای سر
برآورده از شکاف ـ سنگها شناخت؛ از بنفشههای گستاخ و گودگرد فامی که سریر ساکت
برف را شکافتهاند تا بهار محتوم را پرچم برافرازند.
کبریتهای صاعقه» در ظلام فرتوت
ایرانشهر، از نفس کدام آفتاب مبارک شکفتهاند؛ که اینگونه پی در پی و رویان دم و بازو
در بازو، شقیقه و شقاوت «شب را نابود میکنند؟
0 نظرات