... چيك...
چا... چاك... چكا... چيك... چك..ك...
ميچكد،
ميچكد، ميچكد
از روزنه سقف
در آلونك من
در دل نيمه شب
سوت
كه در آن به جز از باد كه بر پنجره ميكوبد
مشت
كسم آرد نه به
ياد
باران،
چنگ در بر
مينوازد رقصان
در ته ديگ
مسيني كه فكندم به رهش
زير و بم،
آهنگي را كه منش دارم دوست
بي كه يك لحظه
بياسايد از اين رقص بلورين
كه ندارد پايان
[آه! از اين
ميل و سماجت كه تنم خسته از اوست].
باران
همچنان ميطلبد
زان قدح از من [كه ندارم] دگري
...
چيك... چا...
چاك...
كومهی من چو
نگاهم كه برآن رسته و آويخته
يك قطرهی
اشك
سرد و نمناك
خيس و پر ابر،
كبود
با باران كه بر
آن است بشويد رخ او را [همه دود]،
شب، چنان است
كه هست
شب، چنان است
كه بود.
از
کتاب تبعید به شعرهای خیس
0 نظرات