متهم می‌کنم این ...









با الهام از وصیت نامه «ریحانه جباری»، دختری که در آرزوی عدالت، وهن تن‌دادن به شریعت آخوندی را نپذیرفت و به پادافره آن به ارتفاع دار سلام کرد:
 «مهربان مادرم، شعله جانم، عزیزتر از جانم، نمی خواهم زیرخاک بپوسم. نمی خواهم چشم یا قلب جوانم خاک شود. التماس کن که ترتیبی داده شود که به محض دار زدنم، قلب، کلیه، چشم، کبد، استخوان‌ها و هرچه که قابل پیوند زدن است، از بدنم جدا و به کسی که نیاز دارد هدیه شود. نمی خواهم گیرنده ی عضو نامم را بداند، گلی برایم بخرد یا حتی فاتحه یی برایم بخواند. از صمیم قلب می ‌گویم نمی خواهم قبری داشته باشم که تو خاکستر نشینش باشی.

نمی خواهم سیاه پوشم شوی. همه ی تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای سخت را. مرا به دست باد بسپار. دنیا مرا دوست نداشت، سرنوشت مرا نمی خواست و اکنون من تسلیم محضم و با آغوش باز از مرگ استقبال می ‌کنم. چرا که در دادگاه خداوند، متهم می کنم مأمورین آگاهی را، متهم می کنم بازپرس شاملو را، متهم می ‌کنم قاضی تردست و قضات دیوان عالی کشور را، کسانی که بی دریغ کتکم زدند و در آزار فروگذار نکردند. من در دادگاه خالق هستی متهم می ‌کنم دکتر سربندی را، متهم می ‌کنم قاسم شعبانی را و تمام کسانی را که بی توجه یا به دروغ یا از روی ترس حق مرا ناحق کردند و توجه نکردند که گاهی آنچه واقعیت به نظر می رسد، با حقیقت متفاوت است.
شعله ی دل نازکم، در جهان دیگر، در سرای باقی، من و تو شاکی هستیم و دیگران متهم. تا خدا چه خواهد. دلم می خواهد در آغوشت باشم تا بمیرم».

ریحانه جباری




متهم می ‌کنم این بی ‌تپش آباد شقاوت‌ زده را.
متهم می ‌کنم این شبکده را.
متهم...
متهم هر چه طناب است و در آن چنبره ی ساکت مرگ.
هر چه نگاه است و در آن کژدم کین.

...
سردی تیغه چاقو را،
در لحظه دندان سایی بر تپش زنده ی قلب.
این افق را که در آن حکم کبوتر ویرانی ‌ست.
دینی را که در آن انسان زندانی ‌ست.

متهم می ‌کنم این مرگستان را که در آن،
پر زدن در نفس آبی صبح،
جرمی سخت؛ که باید با مرگ،
                           تاوانش را داد.

عاشق باران بودن
و نگاه آغشتن به زلال شبنم،
بر گلبرگ پگاه،
چشم را از حدقه خارج می ‌سازد با غیظ.
 ...
متهم می ‌کنم این محکمه ی زن کش عمامه به ‌سر را که در آن،
زن بودن،
اتهامی ست معادل با شرم
و گناهی در انکار شریعتکده  ها.

 متهم می ‌کنم این قانون را که در آن حکم تجاوز مشروع،
و دفاع از خود
                 ـ رخ به رخ ـ
                            با خبث مسلح ممنوع.

جرم دختر ماندن، زنده به گور
حکم زن بودن،
ویرانی
       با وزش نیش اسید،
زیستن بی‌ صورت،
تنها در خاطره عکس قدیمی از خود،
سالها با مرگ.



...
آوخا!
شعر من از خشم،
دندان می ‌ساید بر باروت.
کلماتم از آتش می ‌جوشند.
آذرخشی تشنه،
در پس یقه من زندان ست
اما
اما
خواهرم، ریحانه!
می ‌دانم،
پیش از آن‌که تپش قلب تو را باد به هر کوچه برد،
و برانگیزد دستی با سنگ از قامت آن،
دادگاهی خواهد رویید،
 از آن سر خشم؛
شاخه یی خواهد بود،
از انگشت نشان رفته تو در تاریخ،
سوی انسان،
          در مرز سکوت؛
دادگاهی که در آن «زن»، تنها
                               قاضی منتخب است
و عدالت، تنها دادستانش،
                    ـ با منشور رهایی در دست ـ
 عدالتکده یی هم وسعت، با وجدان.

گر نباشم هرچند،
من تو را آنجا خواهم دید.
تو به حقانیت باور من خواهی زد لبخند.


آه! آن روز چه نزدیک است!



ع. طارق
از کتاب دیدم خدا می‌گریست

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top