شب بر گردهی خرداد
در مخافت زنجیرهایش
هذیان نیمشبانگاهی میبافت
تاج ملوکانهی آریامهر
یاقوت درشت خون خواب میدید
...
صدای پاشنههای درشت زندانبان
سکوت بیستاره را قاچ قاچ کرد
ارهی زنجره از سایش شب بازایستاد
نفس نفس زدنی کوتاه
سرک کشیدنی مقطع
از دریچهی تاریک
چرخش درشت کلید
در ذهن آشفتهی در
آرامشی اطمینانبخش در پهنای صورت زندانی به نرمی لبخند زد:
«میدانم برای چه آمدهاید
میخواهم برای آخرین بار نماز بخوانم»
...
هنوز سوهان زنجره آغشتهي زنجیر بود
پرهیب پنج مرد با شانههای بههم بافته
بر شطرنج بیمهرهی سنگفرش
آسمان، گنبد سربین بغض
عبور پنج گلنگدن
با پنج گلوله در تیزی ناخن
از برودت خشک هوا
پنج قلب شعلهور
بر تیرکهای ایستاده
این آخرین اخطار است
تنها با یک «زندهباد ـ سپاس»!
میتوانید به زندگی بازگردید
به انعکاس سکهی آفتاب
بر گردی لغزان یک عینک دودی خوشبخت
رقص شاد ادوکلن در جان هوا
فقط یک «زندهباد ـ سپاس»!
غریو پنج مرد
زودتر از زوزهی گلولهها
سپیدهی خرداد را سوراخ سوراخ کرد.
...
میتوانستند
اما...
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
۳ خرداد ۱۴۰۱




0 نظرات