انقلابی که به سرقت رفت (۳) برشی از کتاب «من و برفهای سهیل». خاطرات انقلاب ضدسلطنتی










خمینی با گفتن سخنان دو پهلو و غلط‌انداز برای آن بود که برای «جمهوری اسلامی» مبهم و شبهه‌آلود خود از مردم رأی بگیرد. این در حالی بود که هنوز مجلس مؤسسان تشکیل نشده و قانون اساسی از تصویب مردم نگذشته بود.

او نوع حکومت دلخواه خود را با شیوه‌هایی از قبیل مبهم باقی گذاشتن نام جمهوری اسلامی، چاپ «نه!» روی کاغذ قرمز یزیدی و جواب «آری» روی کاغذ سبز سیدی، آوردن کلمه‌ی جمهوری اسلامی به عنوان جایگزین نظام سابق روی برگه‌های تعرفه و منحصر کردن جواب به «آری یا نه» و ... از اعتماد مردم به خود سوء استفاده کرد و خواسته‌ی خود را پیش برد.

من به دلیل اینکه تفنگ دست‌ساز داشتم از سوی کمیته‌ی برگزاری همه‌پرسی در سنقر جزو محافظان صندوق انتخاب شدم. در نیمروز ۱۰فروردین۵۷ بعد از چند ساعت قدم زدن و نگهبانی در جلو حوزه‌‌ی رأی‌گیری، سرانجام به کنجکاوی‌ام پاسخ داده و به داخل رفتم. در آن ساعت حوزه‌ی رأی گیری خلوت بود. شنیدم آخوندی که ناظر انتخابات بود به نفرات حاضر در آنجا گفت:

ـ نیاز به شناسنامه نیست، هر کدام می‌توانید تا هر تعداد که دلتان بخواهد رأی بدهید. این کار نه تنها اشکال ندارد بلکه ثواب است!

***

با شنیدن این جمله، بهتی ناگهانی مرا در نوردید و برای چند دقیقه نتوانستم چیزی بگویم؛ گویی این سخن چون پتکی سهمگین بر ایمان و گمان بناشده بر اعتماد مطلق من فرود آمده بود. بدون اطلاع حوزه‌ی رأی‌گیری را ترک کرده و به قول گلستان سعدی، «سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرق شدم حالی که از این معامله باز آمدم»، نه آن انسان پیشین و نه آن جوان احساساتی و ساده‌دل بودم که از انقلابی‌گری، فقط عشقی وافر و شوری سرکش در سر داشت.

...

بعدها شنیدم، بعضی از نفرات ناظر انتخابات با یک شناسنامه، تا بیست بار به جمهوری اسلامی رأی داده بودند.



برگه‌ی انتخاباتی همه‌پرسی عمومی در ۱۱ و ۱۲ فروردین ۵۷


هنوز که دارم حرفهای قبل و بعد از به قدرت رسیدن خمینی را با هم مقایسه می‌کنم، همان احساسی را دارم که از نخستین روز کشف شارلاتانیسم در اندیشه و گفتار او به آن دچار شدم. من که برای یافتن راهی جهت آزاد کردن مادرم و مادران دیگر ـ از رنجی که ابدی می‌نمود ـ به ضرورت آزادی میهن و اردوی انقلابیگری رسیدم، حال به شدت جریحه‌دار بوده و احساس غبن می‌کردم.

من و ما به انقلاب نپیوسته بودیم تا عکس فکل کراواتی شاه را با عمامه و ریش خمینی عوض کنیم. برای تظاهرات به خیابان‌ها نیامده بودیم تا به جای پلیس و ژاندارمری، پاسداران کمیته و چرکین لچک به سران بسیجی جایگزین شوند. من از همان کودکی از آخوند جماعت فراری بودم و دیدنشان برایم ملال‌آور می‌نمود، بنابراین با دوستانم وارد فعالیت سیاسی بر علیه شاه نشده بودیم تا از قبل رنج و خون این نسل، غولی مانند خمینی از بطری آزاد شود و نحوست نفس‌هایش تمام جغرافیای ایران را در بر بگیرد.

...

این بث‌الشکوی فقط مال من و ما نیست. از هر جوان و نوجوان ایرانی شرکت کننده در انقلاب ضدسلطنتی [اگر خمینی و خامنه‌ای او را زنده گذاشته باشند]، بپرسید، همین را به شما خواهند گفت.

***

از فردای ۲۲بهمن ۵۷ سازمان‌های انقلابی و آزادیخواه فقط به اندازه‌ی یک پلک به هم زدن، فرصت روشنگری، نیروگیری و سازماندهی داشتند؛ زیرا معلوم نبود خمینی، آزادی شکننده و نیم‌بند بعد از سرنگونی شاه را تا کی برخواهد تافت.

همان‌طور که خواندیم او به وضوح حرفهای چندماه قبلی‌اش در زمینه‌ی آزادی، حقوق زنان، مجانی کردن آب و برق و... را پس گرفت و یک بار برای همیشه از خودش انتقاد کرد که چرا «انقلابی!» عمل نکرده است. منظورش این بود که چرا از همان فردا پیروزی انقلاب، «قلم‌های مطبوعات» را نشکسته و «چوبه‌های دار را در میدانهای بزرگ» برپا نکرده و آزادیخواهان و فرزندان راستین آزادی را به دار نزده است.

برای او نه ایران معنی داشت و نه عرق ایرانی بودن. در قاموس او آزادی یک واژه‌ی غریب می‌نمود. پیشرفت معادل «غرب‌زدگی» بود و اقتصاد و رفاه اقتصادی حرفی کفرآمیز. آنچه برای او مهم بود «اسلام!» یعنی حاکمیت مطلق ولایت فقیه و خدایگانی خودش و فقط خودش بود و دیگر «هیچ»!

او در ۱۷شهریور ۵۸ در جمع کارکنان پخش رادیو گفت:

«من میل دارم که همه باورشان آمده باشد که این نهضتی که از اول تا آخرش قریب پانزده شانزده سال، طول کشید و زحمت‌ها کشیده شد، خونها داده شد و جوانها از دست رفت، خانه‌ها از دست رفت، خانمان‌ها خراب شد، و خصوصا در این یکی دو سال آخر که همه شاهد بودید که چه شد، باورمان آمده باشد که این همه برای اسلام بود. هیچ من نمی‌توانم تصور کنم و هیچ عاقلی نمی‌تواند تصور کند که بگویند ما خونهایمان را دادیم که خربزه ارزان بشود! ما جوانهایمان را دادیم که خانه ارزان بشود. هیچ عاقلی جوانش‌ را نمی‌دهد که خانه‌ی ارزان گیرش بیاید. مردم همه چیزشان را برای جوان‌هاشان می‌خواهند؛ برای خانمان‌شان می‌خواهند. این منطق، یک منطق باطلی است، که شاید کسانی انداخته باشند، مغرض‌ها انداخته باشند توی دهن مردم که بگویند ما خون دادیم که مثلا کشاورزیمان چه بشود. آدم خودش را به کشتن نمی‌دهد که کشاورزیش چه بشود. چرا همان منطقی که خود مردم در تمام طول مدت، و خصوصا در این آخر، منطق‌شان بود آن را ذکر نمی‌کنند؟ همه دیدید که تمام قشرها، خانم‌ها، ریختند توی خیابان‌ها، جوان‌ها ریختند توی خیابان‌ها، در پشت بامها، در کوچه و برزن و همه جا، فریادشان این بود که ما اسلام را می‌خواهیم و جمهوری اسلامی می‌خواهیم. برای اسلام است که انسان می‌تواند جانش را بدهد.»

او در این سخنرانی همچنین اقتصاد و مسائل اقتصادی را به صورتی خرمرد رندانه به «الاغ!» ربط داد تا آنها را از اولویت بیندازد.

«آنهایی که دم از اقتصاد می‌زنند و زیربنای همه چیز را اقتصاد می‌دانند از باب اینکه انسان را نمی‌دانند یعنی چه، خیال می‌کنند که انسان هم یک حیوانی است که همان خورد و خوراک است! منتها خورد و خوراک این حیوان با حیوانات دیگر یک فرقی دارد. این چلوکباب می‌خورد؛ او کاه می‌خورد؛ اما هر دو حیوانند. اینهایی که زیربنای همه چیز را اقتصاد می‌دانند اینها انسان را حیوان می‌دانند. حیوان هم همه چیزش فدای اقتصادش است. زیربنای همه چیزش [است‌] الاغ هم زیربنای همه چیزش اقتصادش است. اینها انسان را نشناختند اصلا که چه هست...».

***

...

این‌گونه بود که ما نسلی روییده از عطش سوزان آزادی، هنوز از رنج یک انقلاب نیاسوده، باید «چگوارا»وار، کوله ‌بار آوارگی بر دوش می‌انداختیم و دوباره به قله‌ها و رد پای خون یاران بر گونه‌های صخره‌ها سلام می‌کردیم؛ زیرا دانسته بودیم تا آزادی راهی دراز در پیش رو است.

...

من باید دیگر بار با اشک‌های لرزان مادرم خداحافظی می‌کردم و انزوای بلند برفهای «سهیل» را برمی‌گزیدم؛ تا در همسایگی خدا، آمیخته با آبی‌های پاک و بیکران، با یاران بهتر از جانم، سرود آزادی سر دهم.

شاید این است راز بلند زیستن که نیاکان‌مان از ما نهفته بودند.

...

نمی‌دانم.

***

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده‌یی،

هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.





سالیان بسیار نمی‌بایست

دریافتن را

که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی‌ست

که حضور انسان

آبادانی‌ست.





همچون زخمی

همه عمر

خونابه چکنده

همچون زخمی

همه عمر

به دردی خشک تپنده،

به نعره‌یی

چشم بر جهان گشوده

به نفرتی

از خود شونده، ــ




غیاب بزرگ چنین بود

سرگذشت ویرانه چنین بود.




آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

کوچک‌تر حتی

از گلوگاه یکی پرنده! (۳)




علیرضاخالوکاکایی (ع. طارق) 



پانوشت: ـــــــــــــــــــ

(۳) احمد شاملو. ترانه‌ی بزرگترین آرزو. از دفتر دشنه در دیس.


ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top