شعرهاي
ممنوع
گدازه ـ پرتابهاي آتشفشاني خشمند
يك بار
آنچنان دندان افشردم از خشم بر دندان
كه جرقه
جهيد از دندانههاي حروف
يكبار
آنچنان مشت فرود آوردم بر ديوار
كه حوصله
تنبد در رديف آجر بر آجر تا تكرار
نه، اي
مرگ!
داس
استخواني بيمارت
در
سرودهاي ناسرودة من؛
در لحظهی عشق كاري نيست
نه، اي
خاك!
رؤياهاي آبي
در رگان شعر مرا
مدفون
نياري كرد.
با خنجي
خليده بر گودناي دو كتف تكواژهاا
خشمگنانهترين
چكامهی من
نگاه خون گرفتهيي است
كه مرگ را
به هيچ
نميخرد.
حاشا!
حاشا! اگر از عبور هيمنهی خوني شمشير
از دهليز
رگانم هراسيده باشم.
حاشا!
حاشا!...
آنجا كه
مرگ
خود پلي
است به جاودانگي.
...
شعرهاي
ممنوع از حصار ممنوع بيترديد ميگذرند.
ع. طارق
0 نظرات