از موی بیز
آسمان صبح
خورشید پاك
كوهپایه میفشاند ذره های زر
بر چشمه و خاك
و درخت و گردوی وحشی
[كه تنها ایستاده بر سر آن صخره
ها، پدارم]
از دست های آتشی
افروخته
در جنگل پوشیده از مه
پنبه های چركی دودی تنوره میكشد
بر آسمان آبی آرام
از شاخه، ساری
میپرد،
از لرزش سرپنجه اش
بر خاك
میپاشد
رقصان
رقصان
رشحه های قهوه یی
و زرد
پای درخت گردوی
وحشی،
در آینهی چشمه
خم میشود
بر گیسوانش دست میساید شتابان،
مرد
بر بازوانش سختی
پولاد
-آمیزه یی از
چرم و باروت و شهاب و خشم-
در چشم انداز
مقابل
قله های آبی اش در چشم
...
و داركوبی ترس ترسان
میگریزد از سر جنگل
...
در سیر جاویدان،
زمین، چون میوه خشک بلوط پیر جنگل
میشكوفد، میتركد، میچكد
از چرخهی
افلاك
بر خاك
و مرد،
با خود میاندیشد:
«در كارگاه
جاودان چرخان
جز برگ خُردی نیستم
وقتی كه بر دستان خاك و باد و باران
سبز میبالد
و باز در چرخشی
دیگر
زرد، میسوزد
[مرد، ایستاده
همچنان با خود میاندیشد]:
بر شانه هایش
صولت پولاد
بر دست هایش،
دسته یی از بوته های خشك
«از من چه میماند
به جا؟
جز جمجمهی پوسیده یی
بر سینهی دشت نمك آلود
آوازه خوان در
باد
...
در دستهایت سیب
سرخ و بوسه و لبخند،
زیبایی و
افسونگری وشاد وسرشار
ای حریر سبز مرواریدپوش
ای زندگی! اما
در این غروب
غربت و عرفان
در دست های سرد
این جنگل،
زیباتر از تو نیست
ای مرگ! زیبایی
با صد هزاران زنجره،
جنگل
در آتشی تاریك
میسوزد
بر دره های هول
و تنهایی
افتاده بر
صخره،
شباهنگام
قلبی سرخ میگرید
و باد شب سرشكش را
بر شاخ و برگ گردوی تنهای پای چشمه میپاشد
...
و آفتاب و باد
در جستجوی لاله
یی كه لاله یی را نیست ماننده،
بی وقفه گلدان
سفالین زمین را
چرخ چرخان، بازمیگیرند و میتابند
...
بی وقفه
علیرضا خالوکاکایی





0 نظرات