باران تند پاییزی هوای سربی را هاشور میزد و بهصورت شرابههای نقرهیی از گیسوان آویختة درختان دودخوردهی خیابان بر سر عابران افشان میشد. نرگس چترش را دست به دست کرد، خم شد و یک اعلامیهی خیس را از کف پیادهرو برداشت و با عجله در آن نگاه دواند. عبارت «به نام خدای رنگینکمان» در آن توجهش را جلب کرد. فراخوانی بود برای تظاهرات در محلههای تهران. آهی از ته دل کشید و به یاد روزی افتاد که عکس معصومانهی «کیان پیرفلک» را در تلگرام گوشیاش دیده بود. آن نگاههای سوزان و معصوم را نمیتوانست از یاد ببرد. هر گاه میدیدشان، بیاختیار زیر لب میگفت:
«الهی برای معصومیتات بمیرم. مادر! مگر جرمت چی بود که خامنهای تو یکی را هم نتوانست تحمل کند»
اعلامیهی خیسشده را به شیشهی یک مغازه چسباند. ترافیک خیابان را نگاهی کرد، یک آمبولانس بدون شماره پشت سر هم آژیر میکشید و بدجور خیابان را شلوغ کرده بود.
نرگس، دندانهایش را به هم فشرد و با نفرت غرید:
«بیشرفا دارند از آمبولانس هم برای دستگیری دخترها و پسرهای مردم استفاده میکنند. هیچ چیزی اینروزها سر جایش نیست».
عرض خیابان را قطع کرد تا با رسیدن به چهارراه به خیابان بعدی بپیچد. نرسیده به چهارراهبند کیفش را که در حال سر خوردن از شانهی راست بود، بالا انداخت. باران شدیدتر شده بود. تصمیم داشت با عوض کردن خیابان خودش را به خانهي خواهرش برساند. علت آن هم تماسی بود که خواهر با او گرفته و گفته بود که همسرش در تظاهرات با ساچمهی مأموران زخمی شده و دوستانش برای اینکه سر و کارش را به زندان و دادگاه و سین و جیم نکشد، تصمیم گرفته بودند به خانه بیاوردندش و در همانجا مداوا کنند.
باران اکنون با باد قاطی شده بود و نیروی ناشی از تلاقی این دو، میخواست چتر را از دستش برباید. هنوز دو قدم به سمت چهارراه برنداشته، ناگهان مشاهدهی یک ستون از موتورها و ماشینهای سیاهرنگ پارک شده در شانهی راست خیابان، او را در جایش میخکوب کرد.
«اوه، اوهووووو... هوووووووه... !... اینها را نگاه کن!... موتورها و ماشینهایی که میخواهند مردم را بکشند... . دشمن اینها مردماند...»
بهجای اینکه به راست بپیچد و دور شود، تصمیم گرفت آنها را به چالش بطلبد. احساس میکرد اگر ساده از کنار آنها بگذرد، به غیرت ایرانیاش خیانت کرده است. فیلمهای زیادی از ایستادگی دختران و زنان ایرانی در برابر نیروهای بدنام فراجا و لباسشخصیها دیده بود. این بار میخواست خودش سوژهی یکی از آنها باشد و شجاعتش را در این هنگام بیازماید. صدایی ضعیف از درونش به او میگفت:
«نرگس! احساساتی نشو، تو زن پا به سن گذاشتهیی هستی. دخترت به خانهی بخت رفته است. سر خودت را بر باد میدهی، هیچ، باعث میشوی، پسر جوانت را هم دستگیر کنند و با خودشان ببرند. در این وضعیت هشلهف معلوم نیست چه بلایی به سرش بیاورند. اگر الآن خیابان شلوغ بود و کسی هوایت را داشت، بحثی نبود ولی این عوضیها ممکن است دق دلی خودشان را در این هوای سگی روی سر تو خالی کنند... آخر یک زن تک و تنها در برابر این همه آدم خوندیده و عقدهیی چه کاری از دستش برمیآید؟... کافی است یکی از آنها عصبانی شود و شاتگانش را به سمت تو بگیرد...»
نرگس صدا را شنید و به آن اعتنا نکرد. خشمی که از قلبش میجوشید و از چشمانش به بیرون زبانه میکشید، نیرومندتر از آن بود که به این نهیب گوش دهد. خون او رنگینتر از «حدیث»، «نیکا» و «سارینا» نبود؛ دختران جوانی که هر گاه نرگس به یادشان میافتاد بیاختیار آه میکشید و با مشت به در و دیوار میکوبید. الآن خودش در برابر صحنهیی قرار داشت که نمیتوانست خاموش بایستد.
...
ماشینهای سیاه ضدشورش با زره و سپر و حفاظ شیشه، کیپ به کیپ هم پارک شده بودند و موتورها در لالوی آنها خودنمایی میکردند. زیر سایبان یک مغازهی بسته شده و در حال اعتصاب، یک دوجین از مأموران در گل هم خزیده بودند و یکی از آنها داشت سیگار دود میکرد. کاسکت چند نفری از آنها بالا بود و میشد ریشهای سیاه و چشمان ورقلمبیده و وقزدهی آنها را دید. کمی جلوتر یک پلیس درشت هیکل با شاتگان آماده، کنار آخرین ماشین قوز کرده بود. نرگس بیمحابا تصمیمش را گرفت. دوربین گوشیاش را روشن کرد و آن را در زیر چتر به سمت او گرفت، بعد با صدای بلند ـ طوری که گویی دارد یک رپرتاژ را ضبط میکند ـ گفت:
«دشمن اینها مردماند...»
مأمور درشت هیکل کاسکتش را بالا زد و با تعجب به قامت ریزه پیزهی نرگس خیره شد. در مخیلهاش نمیگنجید که یک زن تنها و خالی دست، اینطور در برابر او عرضاندام کند و جملهیی را بگوید که خود او با داشتن شاتگان و آن همه زلم زیمبوی آویخته به خود، جرأت تکرارش را نداشت.
نرگس، سمج، پا سفت و عصبانی در چشمان مات و بیحالت او خیره شد و پرسید:
«چی خبره؟!... جنگه؟!»
مأمور سکوت کرد و نگاهش را از تیر سوزان نگاه نرگس دزدید و بر چهرهی رانندهی یک پراید انداخت که کمی آن طرفتر ترمز کرده بود و از پشت شیشهی جلو نگران این مکالمهی نابرابر بود. کنار راننده دخترکی سه ساله، چشمان پر پرسش خود را بهصورت راننده دوخته بود و پیدر پی آستینشاش را به سمت خودش میکشید.
نرگس بدون اینکه نگاهش را از چشمان بیحالت مأمور بردارد، سؤالش را تکرار کرد:
«فکر میکنم جنگ راه افتاده با ملت نه؟!... مردم با دست خالی میآیند، شماها...»
پلیس شاتگان به دست، برای اینکه خودش را از این وضعیت خلاص کند، با نیشخندی در گوشهی لب و لحنی سرد و بیتفاوت گفت:
«برای امنیت اینجا ایستادهایم»!
نرگس به تلخی پوزخند زد و گفت:
«امنیت» ؟!... برو بابا! ول معطلی... ما امنیت نمیخواهیم، اگر شما بگذارید، ما میخواهیم آزادی داشته باشیم»
مأمور، شاتگان باران خورده در بین دستهایش جابهجا کرد و نگاهی به اطراف انداخت. چهرهاش حالت کسی را داشت که دارد دروغ میگوید و در هچل گیر کرده است. برای اینکه خودش را نبازد. همینطوری گفت:
«آزادی؟!... جمهوری اسلامی آزادترین کشور دنیاست!...»
نرگس نگذاشت ادامه دهد. جملهی بعدیاش را قاطعانهتر روی صورت او کوبید:
«نه بابا! اون آزادی که تو میگویی قلابیست. ما آزادی واقعی میخواهیم. آره، آزادی واقعی»
رانندهی یکی از زرهپوشهای ضدشورش که سماجت و حریفطلبی نرگس را دیده بود، شیشه را پایین کشید تا با یک تشر رفتن و ناسزاگویی قضیه را فیصله بدهد. صورت پر ریش و نخراشیدهی او از پشت توری فلزی حفاظ شیشه ماشین ضدشورش بهسختی دیده میشد.
مأمور شاتگان به دست که با دیدن رفیقش دل و جرأتی پیدا کرده بود، شاتگانش را نشان داد و گفت:
«ما خادم ملتایم»!
نرگس با لحنی پر از ریشخند، حرف او را در هوا قاپید:
«تو خادم ملتی؟!... تو را به خدا... من خجالت میکشم این را میگویی...»
یکی از پلیسهای ضدشورش که چهرهاش را با نقاب پوشانده بود، با تغیر داد زد:
«برو!... برو!... برو خاله!... دنبال دردسر نگرد»!
نرگس بیآن که خودش را ببازد، بهتندی به جانب صاحب صدا چرخید و با صدایی محکم پرسید:
«کی بود؟!... کی بود؟! این حرف را زد؟.. مرتیکهی لندهور فکر میکند چون هیکلش درشت است، مردم از او میترسند. برو جانم گذشت آن روزها»
مأمور نقابدار که کنفت شده بود درصدد پیدا کردن جملهیی برای جواب دادن بود، در همان حال به یادش آمد که هفتهی قبل کشیدهی محکمی از یک دختر جوان در ازای گستاخیاش دریافت کرده است؛ بنابراین یواشکی خودش را عقب کشید و وانمود کرد که آن حرفها را نشنیده است؛ به جای آن ناسزایی به آسمان گفت که باران دم اسبی خود را بر سر و روی آنها میکوبید و صدای هراسناکی بر روی کلاه کاسکت ایجاد میکرد.
نرگس که خود را بر اوضاع چیره میدید، گوشی را با تسلط بیشتری در دست گرفت و با قدمهای مطمئن به لابلای ماشینها رفت. در همانحال تلاش کرد بهخوبی از چهرهی مأموران فیلمبرداری کند. بعد از اینکه خوب عرض و طول ماشینها و موتورها را برانداز کرد و فیلم گرفت، با صدای رسا گفت:
«هووووووووووم... هی هی هییییی!... اینها ماشینهای پلیساند... . آمدهاند علیه ملت اقدام کنند لعنتیهای سیاه... خدا لعنتتان کند... خدا همهی شما را لعنت کند!
رانندهی پراید که تا این نقطه داشت با اضطراب و دلنگرانی این صحنه را دنبال میکرد، نفس حبسشدهی خود را با شدت تمام بیرون داد و با صدایی غرا رو به نرگس داد زد:
«دمت گرم شیرزن!... باورم نمیشود، یک زن با دست خالی در برابر این همه مأمور قلچماق... اگر ناباور بودم ولی به یقین رسیدم که خامنهای رفتنیست...»
بعد دستهایش را مشت کرد و شعار داد: «مرگ بر خامنهای... مرگ بر خامنهای... مرگ...»
***
آسمان بر فراز درختان دود زده همچنان در حال باریدن بود و شرابههای باران، آب را در کف پیادهرو به ارتعاش درآورده بود.
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
۲۰ آذر ۱۴۰۱
0 نظرات