نمایشنامه‌ی سفر تا اعماق آیینه ـ صحنه‌ی چهارم







این نمایشنامه با هدف به تصویر کشیدن اندکی از فجایع زندان‌‌های رژیم ایران در دهه‌ی تاریک و پر خون و کشتار ۶۰ نوشته شده است؛ فجایع دردناکی که بسیاری از آنها با زندانیان شکنجه شده و اعدامی به خاک سپرده شده‌اند.

 صحنه‌ی چهارم


دكور:  قبلی
  صحنه تاریك است‌، گاه با افكت رعد و برق روشن و خاموش می‌شود. ناگهان صداهای نا‌مفهومی از دور بگوش می‌رسد.  صداها  كم‌كم واضح  می‌شوند.

... پدر سوخته‌ی بیشرف! ... حالا داری در لباس مقدس پاسداری علیه نظام توطئه می‌كنی!  د بگیر ... این هنوز دشت اوله ... جزغاله‌ات می‌كنیم.
[صدای دیگر]:  منافق لعنتی!  یه بلایی سرت بیاریم كه مرغان آسمون به حالت گریه كنن ... ذره ذره گوشت بدنت رو می كنیم، می دیم به خوردت.
[صدای بعد همراه با  فرود ضربه‌یی]:  خائن! نمك می‌خوری، نمكدون می‌شكنی؟ می خوای برای ما بشی كاظم افجه‌یی؟... چقد مرحوم كچویی به پای اون ریخت. اون بود جواب اعتماد [ ... وضربه‌یی دیگرفرودمی‌آید‌،  بعد چند شبح ـ در حالی كه كسی را مانندتوپ فوتبال  بین خود پاس می دهند ـ  وارد صحنه می شوند. ضربات مدتی ادامه می‌یابد. سرانجام  شكنجه‌گران بی‌حال شده و روی میز  می‌افتند .
 نور روی چهره‌ی علی می‌رود. پیشانی او شكاف برداشته، زیر چشم چپش كبود شده، و در طرحِ منقبض و دگرگون شده‌ی چهره‌اش‌، آشكارا می‌شود رد پای درد را تشخیص داد. بزحمت  چشم می‌گشاید و آهسته ناله می‌كند]:

 ـ نامردا! آدم بی‌دفاع گیر آوردین. چند تا به یكی؟   اگه سلاح  داشتم الان از ترس گلوله‌هام  توی سوراخ موش قایم می‌شدین. اگه جرأت می‌كنین برین توی خیابون. جلوی چشم مردم‌،  ببینین چه به حال و روزتون میارن.
ـ خاموش! منافقِ پر رو! [ با این حرف تقی خانی‌،  شكنجه‌گران دوباره به طرف علی هجوم میآورند، و او را زیر باران مشت و لگد می گیرند. علی ازحال می رود؛ با این وصف شكنجه گران متوقف نمی‌شوند]
ـ دس نگهدارین!  [ صدا از آخوند موبدی ست]. 
[پاسداران كنار می‌كشند. دوست مهربان در آخرین لحظه هنگام عقب رفتن با تخت كفش محكم به سر علی می كوبد].
ـ اینجوری كه شما دارین می زنین‌، اون بزودی كشته می‌شه.
[ آخوند موبدی   از سمت راست وارد سن  می‌شود] ... حقوق بشر! و رأفت اسلامی تون كجا رفته؟ امام دامت افاضاته! اذیتش به یه «پشه»! هم نمی رسه؛ وقتی پشه وارد اطاقشون می‌شه‌، با گوشه‌ی عبا اونو كیش  میكنه‌،  تا به اختیار خودش از پنجره بره بیرون! امروزكه حاج آقا لاجوردی لیست اعدامها رو سرِ صبحونه، خدمتشون برده بود‌، حضرت امام دلخور گفته بود: «من یه كلمه گفتم اینا باید ریشه كن بشن، اینجوری ریشه شونو در مییارین؟! شما دارین شاخ و برگ می‌زنین، اونام هی دارن  زیاد می‌شن.  [مكث می كند، رو به جمعیت می چرخد، و پوزخند می‌زند] اینجوری اونا از رحمت امام برخوردار نمیشن! [دندانهایش را به هم كلید می كند] باید ذره ذره زبونشو از پشت حلقومش بیرون بكشیم تا بفهمه معنی زجركش یعنی چه؟  [ قدم می‌زند ناگهان می‌ایستد، و قهقهه‌یی بلند سر میدهد. سایر جلادان نیز به خنده می‌افتند].
دوست مهربان:  حاج آقا خیره!
حاكم شرع:  كاری می‌كنم‌،  خودش ذره ذره گوشت تنِ خودشو بكنه‌، اونوقت همه رو به خوردش می‌دم [روبه عكس خمینی می‌كندو می‌گوید]:  امام! اخلاصِ سربازان گمنامتو می‌بینی ؟!
[ بازجوها و شكنجه گران بطور مصنوعی زیرگریه می زنند].
حاكم شرع:  بسه‌، بسه! جلوی من اشك تمساح نریزین!  من بیشتر از شما این شامورتی بازی هارو بلدم. از این گَندی كه زدین شرمتون نمی‌شه؟ تا همین جاش كلی رسوایی برای نظام بار‌آوردین.
[ قدم می‌زند‌، می‌ایستد‌، دوباره قدم می‌زند]:
تا دیر نشده‌، باید بجنبیم. باید بفهمیم منافقین كجا در رفتن. كلید معما توی دستای شماس. طوری باید بزنین كه زجر بكشه ولی نمیره.
تقی خانی :  حاجی مطمئن باش‌، منافقی نمی تونه از چنگ من دربره.
...
با اشاره‌ی دست آخوند‌، بدن از هوش رفته‌ی علی روی تحت مخصوص اجاق برقی قرار می‌گیرد.
حاكم شرع:  لعنتی!  هر چی می‌كشم از دست تو می‌كشم. دو شبه خوابم نبرده.
  فكور سه شاخه‌ی اجاق برقی را در پریز فرو كرده‌، كلید آن را روشن می‌كند.
  دوست مهربان  یك لحظه بیرون می رود، سپس با سطل آب بر گشته‌،آب را محكم روی صورت علی  خالی می‌كند ... علی  اندك اندك چشم می‌گشاید.
حاكم شرع [ وقیحانه و زهرآگین می‌خندد]:  گذرِ پوست بالاخره به دباغ‌خونه افتاد. بایداز اول می فهمیدم‌،  وقتی داشتی ازاون لكاته دفاع می‌كردی‌، یه چیزیت می‌شد‌، برادرا گفته بودن، من ملتفت نشده بودم كه تو كبكت داره خروس می‌خونه. هر كدوم از اینا [اشاره به جلادان] با دندونای خودشون، خرخره‌ها جویدن. مزه‌ی خون آدم زیر زبونشونه. تیر خلاص رو فقط برای تفریح می‌زنن. اونوقت تو چه جور پاسداری هستی كه رنگ خون حالت رو به هم می‌زنه، و دل گنجشكی‌تْ برای شلاق خوردن به دخترِ ولگرد خیابانی می لرزه. بچه ننه!   
علی  تمام نیرویش را جمع می كند و به صورت آخوند تف می اندازد
حاكم شرع  [حیرت‌زده و ترسناك عقب می‌نشیند و بر سر جلادان تشرمی‌زند]:  معطلِ چی هستین؟! لعنتی‌ها! به روحانیت توهین می‌شه اونوقت شما بی غیرتا دارین بِر و بِر نگا میكنین !!؟
شكنجه گران  دسته جمعی بر سر علی  می‌ریزند. فكور، چاقوی ضامن‌دارش را رو به جمعیت بالا می‌گیرد، و به پوست آرنج علی  نزدیك كرده‌،  به دوست مهربان   می‌گوید:  «دكتر مجتبی! تا من جراحی رو شروع كنم‌، لطفا  نمكدونو بیار‌، نمی‌خوام غذا خوشمزه نباشه!».   
[ فكور سیگاری آتش می‌زند‌، بعد از چند پك عمیق آن را نزدیك پلك‌های علی می برد]:  ... تا اجاق گرم بشه یه چیزی نوش جون كن‌، حالت رو جا می‌یاره. [می خندد] دماغِ حاجی هوسِ بوی كباب كرده!
 صدای درناك علی در اطاق می‌پیچد. جلادان در حال كارند. صدا دردناك و دردناك‌تر می‌شود. گاه آنقدر دلخراش است كه هیچ هجای انسانی در آن یافت نمیشود.  
حاكم شرع:  [در حالی كه روی صندلی، نزدیك علی  نشسته و پایش را روی پایش انداخته]  عذاب الهی ازاین سخت‌تره. ما جسمتو عذاب می‌دیم تا اون دنیا عذابِ آخرتت كمتر بشه [به طرف محكوم خم می شود] راههای بهتری هم هست. می‌تونی به جای تحملِ عذاب، خودت به دیگری عذاب بدی و لذت ببری ... [ صدایش را پایین می‌آورد] فقط تو بگو اونا كجاهستن‌، كجا میخوان برن؟ طرح و نقشه شون چیه؟ من هم در عوض می‌گم برادرا باتو خوشرفتاری كنن، و عین فرشته بشن؛ اگه بچه‌ی خوبی باشی یه بار فقط حلق‌آویزت می‌كنیم. توی حكم آمده هزار ضربه شلاق، و سه بار حلق آویز. كلی پارتی بازی كردم، و برات مایه گذاشتم تا این حكم جور بشه! [ لحظاتی مكث می كند] مرگ و زندگیت توی دستای منه، می‌تونم ببخشمت‌، می‌تونم عذاب بكنم. این تو و این گوی و میدان.
علی:  [در هم‌كوفته و ملتهب]:  اگه تا دیروز شك داشتم [شروع یك موزیك حماسی]‌، امروز برام مسلم شد شما ضد اسلام‌، ضد خدا و ضد انقلاب و ضد تمام ارزش‌های شناخته شده‌ی‌ بشری هستین. مرده شور هیكل تو و اون امامِ لیچار بافت رو ببره!  من از اون زندونی‌های سیاسی بجز صداقت و پاكی ندیدم. به همین دلیل كمكشون كردم كه برن ریشه‌ی امثال تو رو دربیارن. مگه آرزوی دستگیری اونا رو به گور ببری [صدایش به فریاد تبدیل می شود] من‌،  مثل جدم امام حسین، از هیچی نمی ترسم. یه بار به دنیا اومدم یه بار هم از دنیا می‌رم [ پایان حماسی]... ولی تن به خواسته‌ی ننگین تو نمی‌دم.
[ صدایی شبیه به زوزه از دهان موبدی خارج می‌شود]:  تعزیر! ... تعزیر!  به اشد وجه!  من فكر كردم تو آدم می‌شی.
 صدای ضربه‌های شلاق دوباره در سیاهچال می‌پیچید دوست‌مهربان‌، به كف پای علی می‌زند‌، فكور  بصورت مورب به پا و ران او‌، تقی خانی روی سینه و شكم. طولی نمی‌كشد علی دوباره  بیهوش می‌شود. دوست مهربان‌، می‌خواهد‌  روی سر او آب بریزد، و به هوششش بیاورد‌، با اشاره‌ی دست موبدی بر جای خشك می‌شود. شلاق‌ها از زوزه باز می‌ایستند.
حاكم شرع:  كشتن اون برای من آبروی ریخته‌ی نظام نمی‌‌شه. من اون دخترای منافق رو به هر قیمتی شده میخوام. [ روبه علی ـ كه بیهوش روی تخت افتاده ـ می‌كند] باشه!... حالا می‌فهمی یه من برنج چقد آب  و روغن می‌‌خواد. یادت باشه‌، خودت خواستی.

[بعد از چند ضربه‌ی طبل‌، موزیك ترسناك و اضطراب‌آوری شروع می‌شود و صحنه تاریك می‌گردد]. 

ادامه دارد

علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)









ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top