این نمایشنامه با هدف به تصویر کشیدن اندکی از فجایع زندانهای رژیم ایران در دههی تاریک و پر خون و کشتار ۶۰ نوشته شده است؛ فجایع دردناکی که بسیاری از آنها با زندانیان شکنجه شده و اعدامی به خاک سپرده شدهاند.
صحنهی پنجم
دكور: قبلی.
نور: صحنه در ابتدا تاریك است.
افكت: صدای
شلاق و نالهی شكنجه در اول صحنه.
بعد از پخش افكت،
صدای داد و فریاد ازبیرون به گوش میرسد.
صداها در هم آمیخته است. علاوه بر صدای بازجوها میتوان صدای سه مرد و یك زن را از میان آنها
تشخیص داد.
[صدا از بیرون]: ... آخه ما گناهی نكردیم. چرا میزنین؟!!
ـ آقا نمی فهمم
منظورتون چیه. چرا ما رواینجا آوردین؟
ـ بخدا من توی
مطبم بیمار دارم الان همه منتظر منان، بیمارم
حالش خرابه ...
ـ من الان باید
كلاس باشم، دیر كنم، دانشگاه راهم نمیدن.
[صدای دوست مهربان]: ... ساكت! ساكت! خفه شین! احمقای
بیشعور! همهتون منافقین. همهتون برای منافقین كار میكنین ... یكی یكی باید
گذاشتتون به سینهی دیوار. به من باشه مسلسل بر میدارم، همه تونو توی خیابون میكُشم.
[استاد حسین (پدر علی)]: چی داری میگی ؟! نماز و روزهی من هیچ وقت قطع نمیشه، اونوقت من منافقم ؟! پس كی مسلمونه؟...
[صدای فكور]: نماز و روزه به كمرت بزنه حروم زاده!!. اگه
راست میگی چرا بچه منافق پرورش میدی؟
همهمه اوج می گیرد.
اندكی بعد بازجوها اعضای خانوادهی علی را به داخل اطاق شكنجه هل می دهند. نور
صحنه روشن میشود.
مادرعلی ابتدا
متوجه نمی شود؛ وقتی با اشارهی فرزند بزرگترش ماجرا را در می یابد، جیغ میكشد
و خود را روی علی می اندازد. صدای او در بین گریه و شیون نامفهوم است. به زودی به حالت اغما میافتد.
تقی خانی: ننه من غریبم درنیارسلیطه!... اینجا از این
چیزا نداریم ... یالله جمع و جورش كن! الان حاجی تشریف میارن [به دوست
مهربان اشاره میكند، او پارچ آب را با ضرب
روی صورت مادر علی میپاشد].
مادر علی [بعد از به هوش
آمدن، ضجههای خود را دوباره ازسر میگیرد]:
پسرم ...آه پسرم!...
علی جان! عزیزكم! ... چه بلایی به سرت آوردن؟ الهی
فدات بشم! جیگر مادرت ریش ریش بشه! ... بمیرم برات و این روز رو نبینم [خطاب به جلادان ] پسر من مگر چه گناهی كرده؟!
بجز این كه خودتون گفتین سربازیشو بیاد اینجا
...[تقی خانی مچ او را می گیرد و با شدت به كناری پرتابش می كند].
احمد [برادر كوچكتر علی
با لحنی عصبانی]: یواشتر! مادرمو ناقص كردی برادر! ... كجای اسلام گفته
اینكارو با ناموس مردم بكنی؟!
تقی خانی: خفه! منافقِ زبون دراز !، اگه یه بار دیگه
زِر بزنی زبونتو قیچی میكنم [ به سمت او میرود و لگدی آبدار به پهلوی راستش میخواباند] توله سگ!
فكور: حاجی اجازه بده! ادبش كنم.
تقی خانی: شب درازست و قلندر بیدار ... حسابشو پس میده.
پدر علی درگوشهیی
از حال رفته و آهسته زیر لب چیزی میگوید، بغض گلوی برادر بزرگتر علی را می
فشارد سعی میكند به روی خودش نیاورد. اندكی جابجا میشود و به سمت پدر می رود و
شانه های او را با دست میمالد.
فكور: ولش كن بابا! خودشو به موش مردگی زده.
[محسن را هل می
دهد و به كمك دوست مهربان استاد حسین را بلند میكند، آنگاه روی هوا ول می دهد،
استاد حسین به سنگینی سقوط می كند و چشم میگشاید].
فكور [ رو به دوست
مهربان می خندد] : نگفتم خودشو به موش
مردگی زده.
[صدای موبدی از بیرون سن]: برادرا چقد طولش میدین! مگه آوردن چند
نفر پای میز استنطاق، كار سختی یه ماشاءالله اینهمه
سرباز گمنام! داریم.
تقی خانی: حاج آقا در خدمتیم.
[ موبدی خرامان
وارد سن می شود. شكنجه گران با هم سلام میدهند].
حاكم شرع: سلام علیكم، بسیار خوب، بسیار خوب اگه
برادرا اجازه بدن شروع میكنیم [به طرف علی میرود، دستش را زیر گردن او میگذارد
و سرش را به عقب میدهد] ببین، منافق
نفوذی! اینارو میشناسی؟ [علی زیر چشمی نگاهی به نفرات داخل اطاق میكند. مادرش گوشهیی كز كرده، و با وحشت نگاه میكند،
پدرش روی زمین ولو است، و خشمی پنهان در صورت برادرانش موج میزند].
حاكم شرع: من گفتم اونارو بیارن اینجا. یا سر عقل میای،
و اون منافقای فراری رو لو میدی یا اینا رو جلوی چشمات قطعه قطعه میكنم،
بعدشم خودتو [مكث میكند تا تأثیر حرفهایش را بفهمد] انتخاب با خودته.
علی [بعد از مكثی
كوتاه، سر میچرخاند، و میگوید] هر كار میخوای بكن جلاد دین فروش!
موجی از خون به
چهرهی موبدی میدود؛ دستش برای ضربه زدن بالا میرود اما جلوی خود را نگهمیدارد، و سعی میكند به زور
لبخند بزند. با اشارهی او پاسداران علی را از
تخت باز كرده لنگان لنگان به طرف زنجیرآویزان از سقف میبرند، سپس با
بستن دستهایش از پشت به هم، او را طوری بالا میكشند كه سنگینی بدنش روی نوك
پنجه هایش بیفتد.
مادر علی: یا امام زمان! خودت به داد بچهم برس! خودت اونو از دست
این ظالما نجات بده! ... [و به گریه می افتد] ... این نامسلونا دارن كتفشو میشكونن ... وای
خدای من! ... یه كاری بكنین!
جلادان كه گویی
مأموریت خود را از قبل میدانند بطرف
برادر كوچكتر علی یورش برده، و او را به تخت می بندند.
حاكم شرع: چند سالته جوون ؟!
حسن: ۲۰
حاكم شرع: چیكارهیی؟
حسن: دانشجو.
حاكم شرع: [لحن آمیخته با تحقیر و ریشخند] دانشجو؟! ... كدوم رشته؟!
حسن [ با بی میلی در
جواب دادن]: هنرهای زیبا.
حاكم شرع: [در حال سر تكان دادن] هنرهای زیبا!... [رو
به دوست مهربان و سپس بقیه بازجوها میكند] ما اینجا هنرمندای زیادی داریم كه توی
هنرشون خیلی واردن، هركدوم برای خودشون
صاحب سبكاند... [ جلادان بلند میخندند] هم هنرپیشه داریم، هم نقاش، امام هم
كه ماشاءالله هزار ماشاء الله! خودش یه پا شاعره!... [نگاهی به خودش میكند]
حیف شد اگه میدونستم آقازاده اینجا تشریف میآرن،
میگفتم، وسیله بیارن، چند تابلو از برادرای ما حین انجام وظیفه بكشن ...[
ناگهان لحنش را عوض می كند]، پدر سوختهی عوضی! [جلو می رود وبه چشمان حسن
زل میزند] ببینم تو كه نمیخوای خودت
تابلوی نقاشی بشی ها؟ تو هنوز خیلی
زوده بری توی قصهها یا فیلمهای سینمایی
ازت قهرمان بسازن. می تونی درسایهی جمهوری اسلامی به تحصیلت ادامه بدی. خیلی
كارها هس كه میتونی بكنی، عكس امام از لبخند مونالیزِ لئوناردو داوینچی زیباتره!
[می خندد] چطوره امام رو در حال آزاد كردن یه كبوتر سفید بكشی [و بلند زیر خنده می
زند، تقی خانی و سایر بازجوها نیز میخندند یكی میگوید]:
ـ آقا رو باش!
حاكم شرع: نقاشی كن! كبوترِ كوچولوی من! [دست می برد و بیخ گلوی حسن را میفشارد] ببین! فشار دادن این برای من خیلی سادهس. زندگی تو
به یك تارِ مو بنده .... همین كه من اشاره كنم تمومه ... [رو به علی] تو كه نمیخوای
دادشت جوانمرگ بشه ... نه؟ [سرفهیی میكند و ادامه میدهد] ما وسایل
بهتری برای به حرفآوردن داریم، كباب پز برقی از نوع آخرین مدل، آپولو، تجهیزات
پرسكردن سر و قفسهی سینه، كابل هم ـ كه خدا زیاد كنه ـ اصلا به حساب نمییاد
... حالا چی می گی؟...
[حسن كه با چشمان نگران شاهد مكالمهی آنهاست، وسط
حرف می دود]:
نه حاجی آقا! من نمیخوام بمیرم، من زندگیم رو دوس دارم ....
حاكم شرع [با قهقهه]:
می دونم، می
دونم كوچولو ولی چرا اینو به من میگی ؟!
اختیار زندگیت دست اونه [ اشاره به علی] اون آقا پسر میتونه بگه تو بمیری یا زنده
بمونی.
محسن:
داداش تو رو
بخدا حرف بزن! ما كه سیاسی نیستیم، از اول هم نبودیم، ببین
چه بلایی سر خودت آوردی! ما به جهنم! پدر مادر مون چه گناهی كردن ... بیا و هر كار میكنی،
بكن ما رو از چنگ اینا خلاص كن [و به گریه
میافتد].
علی [آه میكشد]:
داداش محسن تو از
من می خوای خیانت كنم؟! خیانت به بهای بازخرید دو روز زندگی خفت بار؟! اگه من اون
چیزایی رو كه اینجا به چشم دیدم، تو هم می دیدی به من حق میدادی، اگه اینها
دستشون به آن زندونیهای فراری برسه، خدا میدونه، چه بلایی سرشون میآرن ... من نمیخوام
كسانی روكه میتونن یه ملت رو از چنگ این بیرحمها نجات بدن؛ و فقط اونا هستن كه میتونن
اینكارو بكنن، تسلیم كنم.
محسن:
داداش حرفات درست،
ولی ما چه گناهی كردیم؟ من پدرت، مادر پیر و بیمارت؟
علی: خدا می دونه كه از بودن شما اینحا زجر میكشم.
هیچ وقت اینطور زیر فشار روحی نبودم. ای كاش! میتوانستم یه جوری به زندگی خودم خاتمه بدم و
شما رو در این وضعیت نبینم ... اونا به هیچكس رحم نمیكنن ... اگر هم تا بحال منو
زنده نگهداشتن، بخاطر دسترسی به فراریهاس [ كمی مكث میكند] ...به شما هم رحم
نمیكنن، پای هركس به اینجا بیفته، زنده بیرون نمیره .
محسن [در حال گریه
كردن].
آخوند موبدی ابروهایش
را با بی تفاوتی بالا میاندازد فكور به
دستانش تف می كند و كابل نمره پایین را برمیدارد.
اولین ضربه كه
فرود میآید داد حسن بالا میرود:
... آخ! سوختم
... وای سوختم!... به دادم برس باباجون!
مادر علی: بیرحمها نزنین!...آخه مگه شما دین و ایمون
ندارین ... فردا جواب خدا و پیر و پیغمبر رو، تو قیامت، چی میدین؟
حاكم شرع: چه حرفها! عجوزه سر جات بشین! این
حرفهایی كه از خدا و پیغمبر می زنی، از من آخوند یاد گرفتی [حالت تمسخر به خود میگیرد]
تو داری به اوستا یاد میدی كه چكار كنه؟!
چهار تا حزب اللهی توی این مملكت بمونن برای ما كافیه.
دوست مهربان: حاج آقا! ملت زیادی دارن پررو میشن.
موبدی كمی فكر میكند، بعد از جا میپرد،
نقشهیی به ذهنش رسیده است چند ضربهی طبل نواخته میشود.
برادرا! شما
شاهد باشین من چی میگم [ رو به خانوادهی علی میكند] از این نقطه به بعد شما مسئولید، یا پسرتونو قانع میكنین،
منافقین فراری رو لو بده یا وقتی برگشتم رحمی در كار نیس هرپنج دقیقه به پنج دقیقه
یكی از شما رو میكشم، تا اون به حرف بیاد [با بیرون رفتن او از سن، شكنجه گران نیز خارج میشوند].
ادامه دارد
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
0 نظرات