نمایشنامه‌ی سفر تا اعماق آیینه ـ صحنه‌ی ششم





این نمایشنامه با هدف به تصویر کشیدن اندکی از فجایع زندان‌‌های رژیم ایران در دهه‌ی تاریک و پر خون و کشتار ۶۰ نوشته شده است؛ فجایع دردناکی که بسیاری از آنها با زندانیان شکنجه شده و اعدامی به خاک سپرده شده‌اند.

صحنه‌ی ششم

  
صحنه همان صحنه است اعضای خانواده‌ی علی روی سن حضور دارند بازجوها از صحنه خارج شده‌اند‌، گاهگاهی یكی از آنها دریچه‌ی كوچك تعبیه‌شده در وسط در آهنی را باز كرده و به داخل سرك می‌كشد.
 اعضای خانواده‌ی علی دور او جمع می‌شوند.  از دور این‌طور نشان می‌دهد دارند با او بحث می‌كنند كه قانع شود. صدای آنها در‌هم و بر‌هم است، و نمیتوان از آن سر در آورد ناگهان از آن میان صدای محسن برادر علی واضح‌تر از بقیه به گوش می‌رسد. او داد می‌زند: بابا  ما رو كشتی، د  ول كن دیگه! سیاست به من و تو چه ربطی داره ... اونا انتخاب كردن مبارزه بكنن‌، پیه چیزهای بعدی رو هم به تن مالیدن ما‌، [ اشاره به خودش و خانواده] ما چی؟ ما چه گناهی كردیم كه باید این وسط، زیر پا نفله بشیم‌، به خودت رحم نمی‌كنی، به لادن و مینای كوچك من رحم كن!
 مادر دستمالی برمی دارد و عرق آمیخته به خون پیشانی علی را با مهربانی پاك می‌كند.
پدر علی:  پسر به جوونی‌ت رحم كن! چرا داری خودتو به خاطر مردم به كشتن می‌دی. تو هنوز بچه هستی و دهنت بوی شیر می‌ده. من میدونم جای جایش اونهایی كه باید، میدونو خالی می‌كنن‌، اونوقت شما چند تا جوون احساساتی می‌مونین و دار و درفش. كی آخوندها توی تظاهرات ضد شاه بودن‌، الان همه شون سر كارن  و برای خودشون سابقه‌ی انقلابیگری می‌تراشن [آهی می‌كشد و ادامه می دهد] زمون مصدق هم این‌جوری بود اول صب مردم شعار می‌دادن:  «یا مرگ یا مصدق»، و از این طرف خیابون به اون طرف سرازیر بودن‌، وقتی كودتا شد و ورق برگشت‌، جمعیتی كه از اون طرف خیابون بر‌میگشت‌، شعار عكسشو می‌داد. دو روزِ دنیا كه این حرفا رو نداره بیا و از خر شیطون بیا پایین قربون خلق برم‌، كدوم خلق؟! كی الان می‌دونه‌، ما تو این وضعیتیم ... ببین مردم چی می‌گن‌، تو هم اونو بگو. از قدیم گفتن:  «زبان سرخ سر سبز می دهد برباد» .
علی [با خشم]:  نه پدر! مردم همیشه قدر آزادی و آزادیخواهان رو می دونن. اونا برای مصدق‌، فاطمی و همه‌ی آزادیخواهان ارزش قائلن ... و هیچوقت اونا رو فراموش نمی‌كنن ... حساب  یه عده خائن و وطن فروش جداست.
محسن [با استیصال]:  ببین علی!  من اینقدر خون دل خوردم تا دكتر شدم برای اینكه شغل آبرومندانه‌یی داشته باشم، و سری توی سرها بلندكنم. حالا چطور راضی بشم زندگیم رو به خاطر چیزی كه توی دیوونه بهش معتقدی‌، به هدر بدم ... نه جانم‌، من یكی نیستم ... اصلا كی میگه ما با هم داداشیم؟   ...
مادر:  تو رو به خدا یه مقدار آروم باشین، ببینیم چكار  میتونیم بكنیم.
علی:  برادر جان! حاضرم روزی هزار بار تكه تكه بشم ولی تو رو اینجوری نبینم. خدا خدا می‌كنم زمین دهان باز  می‌كرد و منو می‌بلعید ... [سرش را زیر می اندازد] بخدا با دیدن تو‌، مامان‌، بابا و داداش حسن بد جوری زجر می‌كشم ... ولی... ولی از من نخواین خیانت كنم‌، خیانت همون،  و شركت در تیر خلاص زدن به بهترین بندگان خدا همون ... اونها به این آسونی‌ها من و شما رو ول نمی‌كنن‌، دروغ می‌گن که من رو ول می‌کنن. به هدفشون که برسن همه‌ی ماها رو می‌کشن. اونوقت روسیاهی دنیا و آخرت برامون می‌مونه [رو به آسمان می‌كند و می‌گوید]:  با خدایا مرا از این آزمایش سختی كه به آن دچار شده‌ام سرفراز بیرون بیار!
مادر قطره اشكی را كه به گوشه‌ی چشمش دویده است‌، پاك می‌كند  و با مهربانی می‌گوید:
پسرم از كجا می‌فهمن كه تو اونها رو لو دادی. من به اونها می‌گم كه تو رد اونها رو می دی، و ازشون قسمِ قرآن می‌گیرم كه بعد آزادت كنن‌، بری دنبال زندگی‌ت‌ْ، حتما بقیه رو هم آزاد  می‌كنن.
علی:  مادر جون! تو این اراذل رو نشناختی‌، چند ماه قبل یه پاسداری رو توی لباس شخصی اشتباهی گرفته بودن‌، می گفتن منافقی‌، یارو هی قسم و آیه می‌خورد كه من خودم از برادران حزب اللهی‌ام‌، خودم در كشف خونه‌های تیمی شركت دارم ... تو رو بخدا یه زنگ به دادستان بزنین‌، از اونها بپرسین ... هر قدر التماس كرد گوش كسی بدهكار نبود‌، یك راست بردنش به میدون تیر و...
اونا به جونورایی مثل خودشون رحم نمی كنن‌، اونوقت تو می‌خوای...؟
پدر:  من به مرتضی علی قسمشون می‌دم.
علی:  [با تعجب] قسم!؟ پدر!  ساده‌یی‌ ها ... خودت پاكی، فكرمی‌كنی آخوندا هم ... اگه اونا خدا و پیغمبر حالیشون بود كه دس به این كارها نمی‌زدن. اونا رو قسم بدی‌، بدتر میكنن.
محسن [با عصبانیت]:  پس تو می گی چه خاكی به سر بكنیم؟   تو می‌گی مرغم یه پا داره‌، اونا هم حاضر نیستن یه قدم عقب بكشن .... این وسط تكلیف من بدبخت چیه؟ [به گریه می‌افتد] ... دلم خوش بود كه خانواده‌ی خوشبختی هستم ...[ نزدیك چهره‌ی علی می شود و به التماس می افتد] تو كه بچه نداشتی ببینی پدر بودن یعنی چه‌، طفلكی‌ها الان منتظرن كه باباشون سرِ ظهری براشون میوه و شیرینی ببره ...[آه می كشد] عروسكی كه برای لادن خریدم هنوز روی میز مطبم جا مونده [دوباره عصبانی می‌شود] ... من نمی‌ذارم تو با زندگی من بازی كنی، و می رود تا با علی گلاویز شود، در میانه‌ی راه، حسن و مادر جلوی او را می‌گیرند.
مادر:  محسن! از روی بابات خجالت بكش‌، این چه وضعیه؟ مگه تقصیرِ این بیچاره‌س؟!
حسن:  داداش! لطفا یه خورده آروم بگیر بینیم چیكار می‌تونیم بكنیم‌، با عصبانیت كه كار پیش نمیره.
پدر در حالی كه لبهای پایینش از ضعف و هیجان  می لرزد‌، مدام تسبیح می‌اندازد، و لا اله الا الله می گوید.
مادر:عزیزم!  تصدقت بشم ... الهی! دردت روی جیگرم بیفته! منكه نمی‌گم خیانت كن ... یه كاری بكن كه اونا حداقل دادشاتو ول كنن‌، من و بابات عمرمونو كردیم‌، پامون لب گوره ... محسن زن و بچه داره‌، خدا رو خوش نمی‌یاد .
علی:  مامان!  چه جوری؟ ... چه جوری ؟! اگه میشد‌، می‌كردم.

[چند ضربه‌ی طبل نواخته می شود‌، متعاقب آن افكت صدای شلاق و داد كشیدن می‌آید؛ به دنبال آن صدای حاكم شرع از بیرون به گوش می‌رسد. او در حالی كه وارد سن می شود با اشاره به گردنش‌، در حال سر بریدن  می‌گوید] اینجوری.

شكنجه گران نیز وارد می شوند
حاكم شرع:  امام دامت بركاته فرموده‌، تا نبرند و داغ نكنند‌، آدم‌، آدم نمی‌شود.
شكنجه گران [یك‌صدا]:  تكبیر!   
حاكم شرع [ با نگاهی رضایت آمیز به شكنجه گران حرف خود را خطاب به خانواده‌ی علی ادامه میدهد]:  ازاولم می دونستم‌، شما هم گروه خونتون با منافقین یكی‌یه و آدم بشو نیستین‌، مهم نیس‌، حالا من نشون می‌دم چه جوری   میشه آدم شد [با صدای بلند] چیه به من زل زدین؟ تصمیمتونو گرفتین یا نه؟  [می خندد] می‌گن در جمهوری اسلامی آزدای نیس‌، پس این چیه ... یه ساعت تموم من به شما وقت دادم كه فكر كنین .
مادر [جلو می رود‌، رو به حاكم شرع]:   حاج آقا! دستم به دامنتون‌، اون هیچی نمی‌دونه. تو رو  بخدا به جوونی اون رحم كن. من و باباش حاضریم اینجا بمونیم‌، هر بلایی میخوای سر ما دوتا بیار‌، ولی اونا رو آزاد بذار برن پی زندگیشون .
حاكم شرع [با قهقهه]:  آبجی! خر خودتی. با این نقشی كه بازی می‌كنی معلوم می شه خودت اون دخترای منافق رو تو خونه ت پناه دادی [و متعاقب آن كشیده‌یی بر بناگوش مادر نواخته، و او را به گوشه‌یی پرتاب می‌كند].
حسن غیرتی می شود و می خواهد به طرف حاكم شرع بپرد، اما شكنجه‌گران مانع شده، و او را زیر ضربات و حشیانه‌ی كابل و مشت و لگد می‌گیرند.
علی [با آرامش]:  مامان! نگران نباش! [شروع یك موزیك غمگین] ، همه‌ی اینها در راه فاطمه‌ی زهرا قابل تحمله ... اگه بدونی اونا چه آدمهای با ارزشی بودن ...[به دیوار روبرو خیره می شود]... هر كدام كوهی  از پولاد كه می‌شه در توفان بی‌ایمانی به سمتشون پناه آورد  ... مدتها بود نمی‌شاختمشون اما وقتی دیدم مثل شیر جلوی گلوله‌ها می‌ایستن، مثل چنار  در برابر تندر، و در دقیقه‌ی مرگ لبخند می‌زنن ... [مكث می‌كند] پی بردم‌، فقط یك عشقی بزرگ می‌شه از پس این همه رنج بر اومد؛ به این خاطر من نیز عاشق شدم... [به مادرش خیره می‌شود] یاد گرفتم‌، در برابر مشكلات گریه نكنم‌، حتی وقتی مادرم را جلوی چشمانم شكنجه می‌كنن‌، حسرت شنیدن یك آخ رو روی دلشون بگذارم. [پایان موزیك].
محسن [با كلافگی] داداش تورو بخدا شاعر بازی درنیار‌، اینها به زودی جوخه‌ی اعدام رو راه می‌اندازند ... اونوقت ...
حاكم شرع:  اونوقت تو اولین نفر هستی كه ... [پدر به ارتعاش می‌افتد و زیر لب ذكر می‌گوید].
محسن [با داد و فریاد و التماس]:  نه حاج آقا... نه! ... نه! ... من اصلا با این [اشاره به علی] رابطه‌یی نداشته و ندارم؛ اصلا زندگیم رو مدتهاس جدا كرده‌ام ... من دكترِ این مملكتم، و تا بحال دهها مجروح جنگ تحمیلی رو درمان كرده‌ام‌، اگه برین ببینین‌، هنوزم عكس امام توی مطبم هست [آنگاه به پای حاكم شرع می افتد] ... اگه قول بدین منو نكشین‌، تا عمر دارم میام به برادران پاسدار خدمات مجانی  می‌دم. تمام دار و ندار و مطبم مالِ شما.
حاكم شرع:  چه خوب! در این صورت ما داریم یه وفادار به نظام رو تیربارون می‌كنیم. تو از خدایت باشه كه ما هر چه زودتر از شر دنیا خلاصت كنیم‌ تا با گناهان كمتری به اون دنیا بری. [می‌خندد] حالا چرا ناراحتی؟! زندگی دنیایی كه ارزش نداره‌، مهم اعمالِ آخرته! ...
فكور [دست محسن را كه به سمت گوشه‌ی عبای موبدی دراز شده‌، تا آن را ببوسد‌، كنار می زند]:  لباس حاجی رو نجس نكن‌، نمك به حروم!   
حاكم شرع [رو به محسن]:  تو اگه دكتری‌، چطور دكتری هستی كه نتونستی این بیمارو معالجه كنی [اشاره به علی] نظام دكتر می خواد چیكار! [با شدت می خندد] برادرای ما [اشاره به شكنجه‌گران] خودشون باتجربه‌ترین جراحان دنیا هستن. در عرض ده دقیقه می‌بْرن و می دوزن، و تموم می‌كنن‌، تحویل سرد خونه می‌دن [دوباره قهقهه می‌زند]؛ بدون بیهوشی، و اطاق عمل!
مادر [بغض آلود، رو به حاكم شرع]:  سی سالِ آزگار خون دل خوردم تا جیگرگوشه‌هام رو پروش دادم‌، چطور بذارم اونا رو از من بگیری؟!
حاكم شرع:  كافیه ... كافیه!  از سعه‌ی صدر روحانیت سوء استفاده نكن! اینجا نیومدین ملاقات خونوادگی‌، به من چه مربوط. می‌خواستی بچه‌تْ منافق نباشه ... [قدری مكث می كند] اگه اطلاعات اون دختران فراری نبود جلوی همه تون اون مرتیكه رو [ اشاره به علی] قیمه قیمه می‌كردم، به خوردتون می‌دادم تا بدونین در افتادن با نظام مقدس جمهوری اسلامی‌، چه مجازاتی داره؟  
دوست مهربان: می‌بخشین حاجی! جسارتا عرض می‌كنم‌، اینها با این چیزها آدم نمی‌شن‌، من می‌گم اولی رو بزنیم به سیخ.
[چند ضربه‌ی طبل و سنج نواخته می شودو صحنه تاریك می گردد.]

ادامه دارد

علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) 





ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top