این نمایشنامه با هدف به تصویر کشیدن اندکی از فجایع زندانهای رژیم ایران در دههی تاریک و پر خون و کشتار ۶۰ نوشته شده است؛ فجایع دردناکی که بسیاری از آنها با زندانیان شکنجه شده و اعدامی به خاک سپرده شدهاند.
صحنهی هفتم
صحنه، همان، و نفرات، همان.
حاكم شرع [روبه تقی خانی رئیس زندان]: حاج آقا بگین
برو بچه های جوخهی اعدام آماده باشن، مهمون داریم، هر پنج دقیقه یك نفر.
تقی خانی: بله حاجی [و بیرون میرود].
حاكم شرع [رو به علی]: اولین سری اعدامیها كه تموم بشن و تو هنوز
ساكت مونده باشی، نوبت سری دومه، برادرای اطلاعات همین الان تو راهن كه
خواهرات رو با شوهرا و بچه هاشون بیارن اینجا. از این نقطه به بعد این تویی كه
تعیین میكنی كه اونا زنده بمونن یا نه.
علی: جلاد! هر كار میخوای بكن! من تصمیمم رو گرفتهام. خیانت،
هرگز! ... در فردای نزدیك تاوان تمامی این خونهای بناحق ریخته رو پس خواهی
داد
حاكم شرع [سعی میكند جلوی
بقیه كنفت نشود، بنابراین به سختی لبخند میزند، پیش میآید رودر روی علی قرار میگیرد،
و سیلی محكمی زیر گوش او می خواباند، و میگوید]: خواهیم دید.
با اشارهی او
شكنجه گران به سمت محسن می دوند. محسن، رنگ پریده و از حال رفته، و دست و پایش
دارد میلرزد.
حاكم شرع [با خندهیی
شیطانی، زیر لب]: بگو غلط كردم.
محسن [اندكی امیدوار
به زنده ماندن، با صدایی ترسخورده مینالد] ... غلط ...كردم.
حاكم شرع: نه! خوب نبود، محكم! طوری كه اونم بشنوه.
محسن: همراه با هق هق گریه ... غلط كردم.
علی: دادش! از خودت ضعف نشون نده، اونا
هارتر میشن.
حاكم شرع [خطاب به محسن]: سعی كن مردانه بمیری. خیلی از آدمهایی كه من
خودم تیر خلاص زدم، تا لحظهی آخر شعار میدادن. هیچكدوم گریه نكردن [بعد دستش
را زیر چانه می زند] فكر بكن به اینكه ممكنه
در یك تصادف خیابانی كشته شدهیی؛ تازه اگه سر و كارت به اینجا نمیافتاد،
به جبهه می فرستادیمت، یا یه موشك روی مطبت فرود میاومد. مردن سرنوشت همهس.
پدر: حتی برای شما؟
حاكم شرع: پررویی موقوف! زیادی داری زبون درازی
می كنی پیرمرد! ... برات گرون تموم میشه. [روبه حسن] میتونی چهرهی اشك
آلود، فلاكتبار و متضرع برادرت رو نقاشی كنی. نقاشی خوبی میشه نه؟ میزنیمش
رو سر در زندون، تا برای بقیه درس عبرت بشه [بعد با تحكم روبه رو به جلادان كرده، میگوید] ببریدش!
پاسداران محسن را در حالی كه گریه می كند ـ كشان
كشان بیرون میبرند. مادر، چند قدمی
به دنبال وی میدود، اما تقی خانی و فكور زیر بازویش را گرفته و او را به گوشهیی پرتاب میكنند.
از بیرون همهمهی
زیادی بگوش میرسد. طولی نمیكشد كه فریادهای محسن، با شلیك یك رگبار خشك، در
هم میآمیزد، و بدنبال آن صدای گلولهی كلت به همه چیز خاتمه میدهد. مادر غش میكند
و روی زمین میافتد. پدر درگوشهیی از دوباره از حال میرود. حسن با
چشمانی مبهوت به علی مینگرد و زیر لب چیزی زمزمه میكند.
حاكم شرع [ خطاب به دوست
مهربان]: چیزی نگفت؟
دوست مهربان: چرا در لحظات آخر به امام بی حرمتی كرد.
حاكم شرع [زیر لب]: میدونستم.
تقی خانی به ساعتش
نگاه میكند:
حاج آقا داره دیر
میشه، دیر بجنبیم اونا از مرز خارج شدن.
حاكم شرع: برادر تقی! وظیفه شناسی شما قابل تقدیره، من بارها تعریف
تو و آقا مجتبی رو پیش مقامات بالا كردهام. ان شاء الله توی این ماجرا روسفید
در بیایم ... [ رو به علی] یاالله وقت نداریم چقدر لفتش میدی! یه دقیقه وقت داری. بعد نوبت نفر بعدیست [زیر
لب تكرار میكند]:
نفر بعدی؟ راست راستی نفر بعدی كیه؟
علی فقط با چشمانی
آتشین آخوند موبدی را مینگرد. هیچ آثاری
از تسلیم در نگاهش دیده نمیشد.
حاكم شرع [رو به خانوادهی
علی]: می بینین حاضره به خاطر حفظ جوون
نفراتی مثل خودش، و خودش، تموم شماها رو بیگناه بیگناه دم تیغ بده.
علی: اونا اگه بدونن، بخاطرشان چند نفر آدم بیگناه
دستگیر شدهاند، خودشونو فورا معرفی میكنن. یكی از همین زندونیها برام تعریف
كرد كه یک مجاهد بعد از اینكه به محاصره در میاد، نارنجك میكشه كه عمل انتحاری
بكنه، میره تو جوبِ آب، اونجا روی نارنجك میخوابه و منفجرش میكنه تا آسیبی
به مردم بیگناه نرسه ...
حاكم شرع: كدامتون اول حاضرین بمیرین ...؟
دوست مهربان بدون
اینكه منتظر جواب كسی باشد دست روی شانهی حسن میگذارد و می خواهد او را ببرد. مادر
جلو میدود. بغضی گران گلویش را میفشرد:
بیرحمها هیچ بویی
از انسونیت نبردین، شماها همونایی هستین كه توی صحرای كربلا امام حسین رو شهید
كردین ... از جوون این بچه چی میخواین؟... الان اونقدر داد میزنم كه همهی
مردم رو بریزم اینجا ... اگه راست می گین منو ببرین پای جوخه [بعد با لحن التماس]
اون خیلی جوونه ... من ... من نوبت بعدی منم.
حاكم شرع: [با خونسردی]: عجله نكن پیرزن!
نوبت تو هم میرسه ...[مقداری مكث می كند] به تو هم میگن مادر. مادر نمونه كسیه
كه بچهی منافقشو خودش لو بده، بعد هم در تیر خلاص زدن به اون شركت كنه ... چرا
از ارزشهای دور و بر خودتون یاد نمیگیرین؟
فكور [با تمسخر]:
ای مادر عزیز كه
جانم فدای تو!
قربان مهربانی و
لطف و صفای تو!
....
دوست مهربان [صدایش را ریز می
كند و به حالتی مسخره در میآورد]:
گویند مرا چو زاد
مادر،
پستان به دهن گرفتن آموخت!
....
حاكم شرع: برادرا مزاح كافیه، وقت نداریم [بعد رو
به علی] نامرد نالوطی! چی تو گوش
تو خوندن؟ عاطفهی مادریتْ كجا رفته؟... چند دقیقه بعد، مادرت جلوی
جوخهی تیربارون قرار میگیره. از مادر عزیزتر توی دنیا مگه داریم؟ چطور
حاضر میشی به خاطر یه كله شقی تو، مادرت بمیره!؟
مادر [با چشمان اشكآلود]: بچه ها!
دیدارمان به قیامت، حلالم كنین كه مادر خوبی براتون نبودم [رو به حاكم
شرع] فقط اجازه بدین با بچه هام خدا حافظی بكنم، و دو ركعت نماز بخونم.
دوست مهربان: نماز به كمرت بزنه، اگه تو خداشناس بودی،
كارت به اینجا نمیكشید.
مادر با گامهای
لرزان به سوی علی می رود.
عزیزم! شیرم رو حلالت كردم .... میدونم كه بعد از من
همین بلا رو سر تو مییارن، خوبه نیستم كه شاهد زجر كشیدن تو باشم [و های های میگرید،
وقتی اندكی تسلا مییابد] نگران نباش بزودی میبینمت ... منو ببخش كه اول اذیتت
كردم .... فرزندم راه تو، راه امام حسینه.
حاكم شرع [با غرولند]: انگار داره روضهی امكلثوم میخونه، زن! این آخرِ عمری
توبه كن شاید خدا از سر تقصیراتت بگذره.
مادر: این تویی كه باید
بخواهی خدا عذابت رو كمتر كنه.
علی [خطاب به حاكم
شرع]: جلاد! از خدا بترس، آخه اون زن بیگناه چكار كرده كه
باید ...
حاكم شرع: این حرفی نیس كه تو باید بزنی. مشیت خدا
رو نمیشه تغییر داد. تا زبون تو باز نشه، آش همون آشه و كاسه، همون كاسه.
علی و حسن بشدت جریحهدار
هستند. علی سخت پكر مینماید و اضطرابی كشنده سراپای او را در بر گرفته است.
حاكم شرع: ها چیه؟ از مرگ مادرت ناراحتی؟
علی پاسخی نمی دهد.
جلاد با امید واری جلو میآید:
كافیه فقط محلشون
رو بگی، به قولم عمل میكنم ...
چند ضربهی پیاپی
طبل نواخته می شود، و بعد از انتظاری كه هر دقیقهی آن ساعتی می نماید، علی سر
بلند میكند:
قول میدی به مادرم
كاری نداشته باشی؟...
حاكم شرع : قول مردونه.
علی: اونا الان احتمالا ... [در ذهنش به دنبال یك
آدرس قلابی میگردد] ... اونا احتمالا الان...
ـ نه!
ـ نه! دادش مقاومت كن ... لو نده، تو خوب می دونی،
اونا كوتاه نمییان، ما كه داریم میمیریم بذار شرافتمندانه بمیریم ..
این صدای رعد آور
از حسن بود كه مانند صاعقه در گوش
علی پیچید و او را به خود آورد.
مادر: آره پسرم [شروع یك موزیك غمگین] خون ناچیز
من ارزش خیانت نداره. من امروز حقانیت راه شما رو دیدم. من كمتر از اون دختران
زندونی كه میگفتی نیستم. بذار آخر عمری، رو سفید به درگاه خدا برم.
علی [با ناباوری آمیخته
با تحسین وحیرت]: مامان و داداش بخدا
به شما افتخار میكنم ... شما با این كارتون پشت منو گرم كردین، كم مونده بود
پام بلغزه و ...
حاكم شرع دستش را
محكم روی دست میكوبد:
ای به خشكی شانس! داشت میاومدها ... بد خانوادهی منافق!
... تموم مدت منو بازی دادین ... الان نشونتون می دم با كی طرفین [بعد با انگشت به
سوی حسن اشاره می كند و با صدای بلند میگوید] ببرینش! منافقین دارن اینجا هم تكثیر میشن این یكی اگه یه
مسلسل اینجا داشت، منو به رگبار میبست.
دوست مهربان و
فكور به سمت حسن می روند و او را در حالی كه شعار میدهد با مشت و لگد از اطاق بیرون
میبرند. مادر به دنبال آنها میدود، تا در آخرین لحظات گوشهیی از لباس
حسن را ببوسد.
صدای تیرها مانند
خالی كردن یك كامیون پر از تیر آهن است. قبل از اینكه تیر خلاص شلیك شود. شعار«مرگ
بر خمینی!» حسن از آن میان قابل تشخیص است. بعد از شلیك گلوله، سكوت سنگینی بر سیاهچال
حاكم میشود.
حاكم شرع [با خندهیی زهرآگین]:
امام گفته محارب و باغی نیاز به محكمه و قاضی ندارن، نیم كشته شون رو باید
تمامكش كرد. اگه زیر تعزیر جون بِدُن كسی ضامن نیس. محل محاكمه، همون جا توی
خیابونه، اجرای حكم هم اونجاس. چرا توی زندون نگهداریم كه مال مفت بخورن؟...
تقی خانی [وارد می شود]: حاج آقا خودم تیر خلاصشو زدم، برو بچهها
منتظر بعدی هستن.
حاكم شرع: مباركه! ... چشم چشم الآن.
[صحنه تاریك می شود.]
ادامه دارد
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
0 نظرات