نمایشنامه‌ی سفر تا اعماق آیینه ـ صحنه‌ی هشتم





این نمایشنامه با هدف به تصویر کشیدن اندکی از فجایع زندان‌‌های رژیم ایران در دهه‌ی تاریک و پر خون و کشتار ۶۰ نوشته شده است؛ فجایع دردناکی که بسیاری از آنها با زندانیان شکنجه شده و اعدامی به خاک سپرده شده‌اند.


صحنه‌ی هشتم
  
همان نفرات
صحنه وقتی روشن می شود جلادان سرهایشان را به هم نزدیك كرده و با هم در مورد چیزی مشورت  می‌كنند. آخوند موبدی سری به علامت تأیید تكان می‌دهد و آنها از هم جدا می‌شوند.

تقی خانی [رو به علی]:  تو نشون دادی اونقدرها هم كه میگن‌، بی‌عاطفه نیستی. یك جا ما داشتیم به هم نزدیك می‌شدیم ... حتی آگر آشیل هم باشی‌، از پاشنه آسیب پذیر هستی. خیلی‌ها بودن كه ما با دار و درفش نتونستیم زبونشون رو باز كنیم‌، ولی چیزای دیگه‌یی هم هست.
با اشاره‌ی تقی خانی‌، فكور دستهای علی  را باز می‌كند. او به سنگینی روی زانوهایش خم می‌شود، و روی زمین سقوط می‌كند. دستهایش بشدت كرخت  شده‌ و توان تحمل ندارند. زنبورهای درشتی با نیش‌های دردناكشان از عضلات بازوی او بالا می‌روند، و خود را از طریق اعصاب به مغزش نزدیك می‌‌نمایند.
تقی خانی [در حال دادن یك شلاق به دست علی] یالله زود باش ... یا مادرت رو با این شلاق خرد و خاكشیر می‌كنی‌، یا زبون نفهمتو باز می‌كنی و میگی اون منافقین رو كجا قایم كردی.
علی نگاه نفرت باری به او می كند و سرش را به اطراف می‌چرخاند. مادرش با چشمان گشاده او را می‌نگرد. پدرش در گوشه‌یی‌، به سختی نفس می‌كشد.
دوست مهربان:  مگه نشنیدی حاجی چی گفت؟ چرا معطلی؟!
حاكم شرع [ لبخند زنان]: من یه انتخاب دیگه هم پیش پات می‌ذارم. سربازان گمنام منتظر یه اشاره‌ی گوشه‌ی ابروی من هستند. اگه به اونچه گفته می‌شه توجه نكنی‌، مجازات سنگین‌تر می‌شه. باید علاوه بر داداشات مادرت هم ... [می‌خندد] داروهایی كه ما داریم تو رو مثل به بره‌ی مطیع  میكنه اونوقت خودت تیر خلاص مادرتو می زنی ...جالبه نه؟  
علی:  خون خونواده‌ی من از خون اون دختر قهرمانی كه با شلیك گلوله به ساق پاهاش ـ ذره ذره ـ زجر‌كشش كردین‌، رنگین‌تر  نیس . انتخاب من واضحه. بیخودی دارین خودتونو خسته می‌كنین. من اگه اهل خیانت بودم‌، چرا می گذاشتم داداشام رو شهید كنین ...
...
مشت فكور  ناگهان زیر چانه‌ی او فرود می‌آید.
تقی خانی [با عصبانیت]:  مجتبی! شروع كن. یارو بد جوری هوایی شده‌، پاهاشو بیار پایین‌، روی زمین بند كن. هیچكی نتونسته  از اینجا سالم پاهاشو بذاره بیرون.
دوست مهربان‌، علی را دوباره به صورت قپانی می بندد‌، سپس به سراغ پدرش می‌رود: فلان فلان شده‌ی بی‌غیرت! اینا همه‌اش زیر سر توست با این خونواده‌ی عوضی ... بلن شو ... بلن شو ... [با لگد به پهلوی پدر می‌زند] گاو خرفت!  اینجا جای لمیدن نیس ... بلن شو این شلاقو بگیر و فرمان حاج  آقا رو اجرا كن ... مگه نمی‌گفتی نماز می‌خونی نامسلمون! بلن شو حد شرعی رو جاری كن!...
پدر علی [ناگهان از كوره در می رود] استغفر الله!  مرد ناحسابی! بدتر از كافر! از من می خوای توی جنایت تو شریك بشم‌، دو تا از بچه هامو جلوی روم پرپر كردی‌، تحمل كردم‌، حالا می خوای مادر اونا رو من شكنجه كنم؟! غیرت مسلمونی كجا رفته؟  فردا رو پلِ صراط جواب خدا رو چی بدم؟ ... من اینكاره نیستم. غلط می‌كنی‌، با هفت جد و آباد امام‌ات!  ...
تقی خانی  با تعجب و بهت‌، رو به حاكم شرع]:  این چی داره می‌گه؟!!
ناگهان دوست مهربان ـ بدون اینكه چیزی بگوید ـ با غیظ موهای سر پدر را چنگ می‌زند، و محكم سرش را به سنگفرش كف سیاهچال  می‌كوبد، و  آنقدر این كار را تكرار می‌كند  كه هم سنگفرش سیاهچال از خون، سرخ می‌شود‌، هم دست و قسمتی از لباس خودش. بعد بلند می‌شود و  با لحن چاپلوسانه‌یی به حاكم شرع می‌گوید:
حاجی!  حقش رو گذاشتم كف دستش.
فكور به طرف جسد خم می شود و با حالتی بهت‌زده به تقی خانی می‌گوید: «مرده!»   
تقی خانی:  معطل چی هستی؟ حالا زانوی غم بغل بگیریم ... مرده كه مرده ... بگین ببرن چالش بكنن.
علی [با بغض و خشم]:  آدمكشا! حتی به یه پیرمرد هم رحم نمی‌كنین. گناه اون چی بود؟  
تقی خانی:  خفه! ... خفه! مقصر همه‌ی این‌ها تو هستی.
 [بعد با لگد محكم روی كشكك زانوی او  می‌كوبد].
حاكم شرع:  حاجی! اعصابت رو كنترل كن! زنده شو لازم داریم‌، وقت برای این كارها زیاده.
علی [در حال درد كشیدن]:  مگه آرزوی حرف زدن منو به گور ببرین.
حاكم شرع [روبه دوست مهربان]:  دكتر مجتبی!  جایزه‌ی كم كردن شر یكی دیگر از منافقین از سر امت اسلام اینه كه جِزِ اون زنیكه رو در بیاری‌، می‌خوام دلم خنك بشه.
دوست مهربان:  اطاعت حاجی!   
اولین تازیانه كه بالا می رود و بر كف پای مادر نواخته می‌شود‌، صدای ناله سیاهچال را پر می كند. علی احساس می‌كند كه سراپای او را با آتش كشیده‌اند. ناله‌ها اعصاب او را می‌فرسایند، و لحظه‌ها غیرقابل تحمل می‌شوند.
... وای خدا سوختم!... یا امام رضا! به دادم برس ... دارم می‌میرم...
علی سعی می كند‌، چیزی نگوید‌، تا دژخیمان برانگیخته شوند. با این‌كه می‌كوشد خودش را بی خیال نشان دهد‌، اما از درون می سوزد. دیری نمی‌كشد كه در افكار خود غوطه‌ور می‌شود [صدایش بصورت اكو در فضای سالن تئاتر می پیچد] ... اولا من رد دقیق آن خواهران را ندارم و فقط یک آدرس کلی و مبهم در دست من است... در ثانی اگر بفهمند‌، برای آزادی آنان ‌،خانواده‌ی من در این وضعیت قرار دارد‌، به هیچ وجه راضی نمی‌شوند‌، هر طور شده به زندان برمی‌گردند و خودشان را معرفی می‌کنند؛ آنها را می‌شناسم ... چطور است یك آدرس قلابی بدهم و...
صدای حسن در گوش او می پیچد [این صدا نیز در سن طنین می‌اندازد]  نه! ... علی جون!  محسن روكشتن‌، بابات رو با اون وضعیت فجیع شهید كردن‌، منم كه خودت می‌دونی‌، حالا تازه تازه دارم می‌فهمم چی می‌گفتی ... منو ببخش كه اولش فقط به فكر خودم بودم ... تو در مسیر درستی قدم گذاشتی ... مبادا وسطش جا بزنی! خودت گفتی اگر هم جا بزنم باز آنها همه‌ی ما رو می‌کشن...  
علی [در حال فكر كردن با خودش]:  من اگه خودم بودم تا آخرش می‌ایستادم‌، مادرم ... آخه مادرم چه گناهی كرده؟   [بعد بخشی از سوره‌ی اخدود به ذهن او خطور می‌كند كه وقتی یكی از دختران زندانی آن را با صدای بلند  می خواند‌، او آن را یاد گرفته بود]:
«...وَمَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَن یؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ» (۱)
یادش آمد‌، یكی از آنها می‌گفت:  شأن نزول این  سوره به زمانی برمی‌گردد كه پادشاهی ستمكار‌، عده‌یی را به جرم ایستادگی روی عقیده‌ی توحیدی خود زنده زنده در اُخدود ( گودال‌های پر از آتش) می‌انداخت و میسوزاند. مادری را با فرزند شیرخوارش می‌آورند‌، به او گفته میشود:  یا دست از عقیده‌ی خود بكشد‌، یا بچه‌اش را در آتش می‌افكنند. او به خاطر حفظ جان بچه‌، لحظه‌یی می‌لغزد و می‌خواهد‌،  به خواسته‌ی دژخیمان تن دهد اما ناگهان بچه به سخن در‌می‌آید و نهیب می‌زند: «مادر! از چه می ترسی؟ آتش؟!  و ...».
علی با یاد آوری این خاطره به خود می‌آید  و از افكارش خجالت می‌كشد. مادرش همچنان در زیر تازیانه‌های بی‌امان دوست مهربان درد می‌كشد و به خود می‌پیچد.
 [ علی با خود  می‌گوید]: 
از مادر طبیعی‌ یه به فكر بچه‌ش باشه. ولی من ... من طاقت شكنجه‌ی مادرم رو ندارم.

[در ادامه، علی در صحنه بی‌حرکت می‌ایستد، شعر زیر از بیرون صحنه با موزیک دکلمه می‌شود]:
«رخساره‌ی عشق‌،
باغچه‌یی‌ست‌، با گلهای كوچك سرخ‌،
كه هر صبح لوند می رویند
و شامگاهان
بی دریغ می میرند» (۲)

ناگهان‌، صدای زنگ تلفن در سیاهچال می پیچد. یكی از بیرون بلند داد می‌زند:
حاج آقا موبدی! تلفن!

[صحنه تاریك می‌شود.]






(۱) ـ (بروج ۸ )

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top