نمایشنامه‌ی سفر تا اعماق آیینه ـ صحنه‌‌ نهم (آخر)




این نمایشنامه با هدف به تصویر کشیدن اندکی از فجایع زندان‌‌های رژیم ایران در دهه‌ی تاریک و پر خون و کشتار ۶۰ نوشته شده است؛ فجایع دردناکی که بسیاری از آنها با زندانیان شکنجه شده و اعدامی به خاک سپرده شده‌اند.


صحنه‌ی آخر (نهم)

 همان نفرات قبلی منهای حاكم شرع و تقی خانی.
صحنه وقتی روشن می شود از بیرون صدای  قهقهه‌های شادمانه‌ی آخوند موبدی و تقی خانی شنیده  می‌شود. آنها با هم بشكن می‌زنند، و وقتی وارد سن  میشوند به طرف فكور و دست مهربان می روند، و در گوش آنان پچ پچ می‌كنند.

جوون من!  ... راس می‌گی حاجی! ... یعنی امشب مرخصیم ... جانمی‌جان ... بهتر از این نمی‌شد.
دوست مهربان: حاجی حالا چیكارشون می‌كنیم؟
حاكم شرع:  اونش با من‌، تو فقط همه چیز رو چك كن كه برای پذیرایی آماده باشه‌، مهمونی مفصل داریم‌، آیت الله محمدی گیلانی هم میاد سری بزنه‌، شخصا از اونا بازجویی بكنه.
فكور:  پس بخور بخور داریم؟
تقی خانی:  بزن بزن هم داریم.
حاكم شرع [با خنده چندش‌آور خود] آهان داشت یادم می‌رفت‌، [رو به علی] پرنده خیس من! اگه گوشتت به درد پلوی شب جمعه می خُورد خودم دم‌پختت می‌كردم. مواظب باش دفعه‌ی دیگه دور و بر میله های زندون نپری‌ها‌، بالهات خیس می‌شه اونوقت خوراك برو بچه های زندون می‌شی [قهقهه می‌زند‌، بقیه نیز با او همصدا میشوند] اما نكته‌ی مهم [رو به بازجوها می‌کند] می‌گم ها  ـ حالا كه به هدفمون رسیدیم ـ  چطوره آزادش كنیم؟
فكور:  آزاد كنیم؟!!
تقی خانی:  ای بابا‌! تو هم هی خودتو به خنگی میزنی‌، آزاد دیگه‌، آزاد!


...
بازجوها با احتیاط یكی پس از دیگری از سیاهچال عقب می‌كشند‌، دوست‌مهربان، پیتی بنزین روی سر علی خالی می‌كند‌، باقیمانده‌ی آن را  نیز در اطرافش  می‌پاشد. قبل از اینكه كبریت بكشد صالحی می‌پرسد: 
مادرش چی؟
دوست مهربان می خندد:
 چه اصراری داری‌، از هم جداشون كنی؟  

[صحنه قبل از كبریت كشیدن فیكس می شود و شعر زیر با یك موزیك غمناك دكلمه می‌گردد]:

«آنان كه برای خود سهمی نمی‌خواهند
ـ جز درد و تلاش ـ
آنان كه آفتاب را به ستایش می‌نشینند
ای كاش! هرگز مرا
در خفای سیاهی‌ها نمی‌خواندند

آنجا كه زمان برایم فرسایش بیهوده می‌نمود
مرا به نام خواندند
از آن پس‌، احساسم آلوده‌ی عصمت‌شان گشت
دیگر نتوانستم‌، از دریچه‌ی بیدار چشمانشان بگریزم

اما
تنها نگریستن به زیبایی‌ها
جز تحقیر آنها نیست

پس زمین را تحقیركردم
آسمان و
آفتاب را

ای كاش! در خجلت دیدار چشمان تو
هرگز پلك نگشوده بودم

از دریچه‌ی چشمانت نخواهم گریخت
تا راز ناشنیده‌یی را
كه گفته بودی
دوباره باز یابم
كه اوج تو آیینه‌یی‌ست
  
هر آیینه
دریچه‌یی به سوی گم شدن‌، به سوی محو گشتن
و من تا اعماق آیینه سفر خواهم كرد
تا ژرفنای پاكی روح تو» (۱)




پایان






ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top